-
[ بدون عنوان ]
شنبه 3 آذرماه سال 1386 00:05
در اتاقی که به اندازه ی یک تنهاییست دل من که به اندازه ی یک عشق است به بهانه های ساده ی خوشبختی خود می نگرد .... دنیای کوچکی است . گاهی انقدر کوک می شود که به تنگی می رسد. پس دنیای تنگی است. انقدر پایین می اید که کوتاه می شود. پس دنیای پایین ی است. تو در این ک.چکی نمی گنجی. در این تنگی به سختی نفس می کشی و در این...
-
یارب بلا بگردان
شنبه 26 آبانماه سال 1386 14:33
نمی شود نبینم نشنوم حس نکنم. هز جا که می روم بوی تو حرف تو.... و من چگونه می توانم..... ترک عادت موجب مرض است....
-
من راه می روم
دوشنبه 2 مهرماه سال 1386 00:05
مهر : برگها می رقصند افتاب می تابد . هوا بی تکلیف است بین سرما و گرما . افتاب مه گرفته می شود هوا سرد می شود باران می بارد برگها می بارند . برف می بارد. همه ی اینها می اید و من می روم و دلم!! من روی باران پا می گذارم من روی برف . من راه می روم . و شاید نفهمم که باران بود یا برف . ر.زمره می شوم غرق می شوم .نگاه می کنم:...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 17 شهریورماه سال 1386 23:33
دوست ندارم بدونم امروز چندم ماه شمسی یا قمری یا میلایدی . حتی امروز چند شنبه است !! دوست ندارم روزها رو بشمرم. بخوابم و بیدار شم و فکر کنم که یک روز دیگه گذشت . از گذرشو می ترسم ... بذار دل و بزنم به دریا و بزارم ناغافل بیاد سراغم . همون چیزی که تصورش برام سخته....
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 12 مردادماه سال 1386 00:32
کسی چه می دونه؟ این چند روز بی تو بودن اون قدر سخت و نفس گیر بود که انگار تمام حرفهام تمام نفس هام توی گلوم گیر کرده بود. اونقدر سخت بود که حتی از یاداوری لحظه به لحظه اش وحشت دارم. اشکهایی که بلعیدم .خستگی و بی خوابی . نبودی به تو سخت گذشت به من از سختی تو سخت تر! راهه می رفتم اما قدم هام سنگین بود! مال خودم نبود....
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 9 مردادماه سال 1386 02:17
. دستها همچنان خالیست . دستهایم به ناکس دراز نشد. دستهایم هم غرور داشت اما ... وقتی بلند شد دید غروری نیست ... چون برای کس بلند شد. دستهایم سننگین بود . دستهایم هم بی تابی می کرد.شوریده شده بود... بلند شده بود سنگین به سوی کسی. و اما دلم :پر از بی تابی؛ بی تابی اش را به دستهایم داده بود شوریگی اش را. دلم وسط دستهایم...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 10 تیرماه سال 1386 12:07
چند وقتی هست حتی نیم نگاهی به اینجا نکردم. روزهای پر تلاطم قبلی تموم شد و روزهای پر هیجان جدید شروع شد. من بزرگ تر شدم. زندگی من به زندگی کسی گره خورد و زندگی او هم همچنین. راه و مسیر یکی شد .. و همه چی یکی... ما در عین خود بودن ما شدیم... همه چیز شیرین... ***** گاهی دلتنگ می شوم (هنوز هم) ....!! چرا؟!!
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 30 اردیبهشتماه سال 1386 21:22
در استانه ی یصبح در تریروشنی ایستاده ام. خسته از شب.شب طولانی...شب سرد.لابه لای نسیم غوطه می خورم... صبح است ... می ترسم یترس شیرین و دل نشین....
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 22 اردیبهشتماه سال 1386 20:32
من می بالم به خود که خدایی چون تو دارم... خوشم که در اوج هجوم اشک سجاده ی دارم و مهری که سر بر ان می گذارم و بوی رطوبت خاک نم خوردهی مهرم از اشکم می پیچد ....تنها جای پناه اوردن تنها جای هق هق کردن....
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 7 اردیبهشتماه سال 1386 16:48
اکنون روزهایی سپری می کنم که پر از شور شیرین است.اکنون من دلم دستهایم به وسعت کسی عظیم شده است.اکنون چشمهایم پر از اسمان است.و وجودم پر از.... ~پر از.... نمی دانم تو که می دانی کلمه بگذار.(اگر کلمه در خور پیدا می کنی!). وسط روزها ایستاده ایم .دنبال چه می گردیم نمی دانم.روزها غریب شده اند. (روزگار غریبی است...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 20 بهمنماه سال 1385 15:38
رو به روش نشستم. هر دفعه که می بینمش گوشه ی چشماش چروک تر می شهانگار بزرگ تر می شه.انگار اینجا نیست. با همون تیپ ساده ی همیشگی: روسری ساده و گیره ی کوچیکی زیر روسری و.... ـ نمی خواد مقدمه بچینی از التهابت فهمیدم چته!! ـچه کنم؟ شروع کردم! ـبه قدرتش ایمان داری؟ توکل داری؟ ـاره اره صد در صد. اما می ترسم.از از.............
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 14 بهمنماه سال 1385 00:01
می خوام دلتنگیمو بگم می خوام لبهامو نگزم بغضمو که قلمبه جمع می شه توی گلومو هی چنگ می ندازه و می خراشه گلوم رو بعدم میادو توی چشمام اشک می شه و غلغل می کنه اما یوهو می بلعمشون . .. رو به یکی بگم. یکی که ملامتم نکنه دلداریم نده نه هیچی نمی خوام امروز رفتم توی یه رستوران اما فرق می کرد همه چی به صورتها که نگاه می کردم...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 4 دیماه سال 1385 15:46
همه چیز از اول: روزها: زمان که می گذرد غریب بودنم را بیشترو بیشتر احساس می کنم لا به لای ادمها ... و دست وپای بسته ام را... من از میان تمام همهمه ی دود و سنگ و فلز گردن کشیدم و نا کجا اباد م را دیدم . جایی که همه اشنا بودند و کسی غریبه نبود.چه می شود گفت ؟ چه می شود کرد؟ گریزی نیست از این زیستن نا گزیر .زیستن که نه...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 30 آذرماه سال 1385 13:42
دنیایی ساختم با اسباب زینتی و دلنشین و زیب. خواستم در دنیای ساخته شده ام زندگی کنم. اما.... همه چیز ریخت و شکست و من دوباره ساختم م اینبار دنیااا ژر از روزمرگی و کسالت . شهر فرنگی بود رنگارنگ و جذاب اما ژر از مه ژز از غبار و پر از هیچ ها و هیچ ها. و ناگهان دلم برای گذشته تنگ شد .حالا قدر دنیای قدیمی را بیشتر می دانستم...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 14 آذرماه سال 1385 20:32
گوش کن می دانم نمی خوانی این حرفها را اما من ... من از حماسه می ایم از تاریکی از واهمه از خستگی.نفس نفسهای من عطش من را ببین. من نور می خو اهم من ستاره می خواهم من بلندی و اوج من پرواز می خواهم و تو بال و پر پرواز منی نگو توام شکسته ای که دیگر طاقت شکسته ندارم .من مرهم می شوم و تو نیز تو برای زخمهای من من برای زخمهای...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 27 آبانماه سال 1385 21:29
وقتی تنهایی من نا خوانده در زد و مهمان شد خم به ابرو نیاوردم و خو گرفتم به سکوتش به اشکهای وقت و بی وقتش و ازروزنه ی تنهایی ام که نگریستم زیبا ترین چیزها را دیدم .و کسی بود که وقتی قدم در راه گذاشتم و دیدم که باید رفت و غم هایم را بقچه کردم قدم قدم نفس نفس با من امد و می اید و حرفهای نگفته ام را می شنود خستگی ها را می...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 12 آبانماه سال 1385 23:53
دلم می خواد بنویسم دلم می خواد مداد کمرنگم و که دستم می گیرم روی کاغذ راه بره.اما من و دلم و قلمم انگار فلج شدیم.هیهشه پر از حرف بودم حرفهای قشنگ(حتی حرفهای دلتنگی) اما حالا دلتنگ دلتنگم که باشم .......... نه دلم حرفی داره نه زبونم.و نه حتی چشمهام اشکی. سنگ شدم .هیچ حسی ندارم .هیچی. نه دلم می لرزه نه دستم نه...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 14 مهرماه سال 1385 01:07
به یک چیز کوچک به یک چیز عادی کوچک دقت کن. به ته صدای خنده های بی وقفه ی من .می بینی؟می شنوی؟ بغض است بوی رطوبت همیشگی اشک را می دهد.اشکهایی که می بلعم و در اعماق شوره زار دلم دفن می شوند.بی فکرم بیهوده .هیچ چیز.در یک خلا!! حتی توان نرفتن هم ندارم. شایدم در جا می زنم. ***** اه ...اه.... اینجا هم باید محافظه کاری کرد و...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 22 شهریورماه سال 1385 13:14
روزها وقتی می گذرند وقتی لابه لای انها گم می شوی دیگر اینکه چه روزیست و چه تاریخی تفاوتی نمی کند.فقط خوش ترین و شیرین ترین ان ها را علامت می زنی.و اما روزهای سخت . از وحشت اینکه حک شود در دلت جایی ثبتشان نمی کنی.اما رد پای ان روزها را از شکسته ها و خرده های دلت از جای نم اشک ورم کرده ی روی کاغذ باقی می ماند. روزهایی...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 28 مردادماه سال 1385 14:48
من هر روز مرده های زیادی می بینم.مرده هایی که راه می روند حزف می زنند می خورند و می رقصند و نفس می کشند .مرده هایی که سرد گریه می کنند . بی روح می خندند .مرده های بی رویا. مرده هایی که به هم حتی نیم نگاهی هم نمی کنند و نمی دانند که شاید مرده ای زیر فشار مصیبت ها تقلا می کند تا اگر ذره جانی هم باشد گم نکند . مرده هایی...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 18 مردادماه سال 1385 01:50
.............................................................................................. .................................................................................................. ....................................................................................................
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 15 مردادماه سال 1385 00:28
من دارم صدات می کنم می شنوی؟ واقعا خسته شدم. من اگه تنهام اگه کسی نیست حرفامو گوش کنه اگه با شوق می رم سمت کسی و فکر می کنم چقدر دئستم داره بعد می بینم چقدر با من فاصله اش زیاده چقدر منو نمی فهمه و من چقدر ذوق داشتم.من چقدر دلم برای ادما تنگ می شه دوسشون دارم اما نمی دونن نمی فهمن چشماشونو می بندن.حالا حس می کنم یه جا...
-
روزی روزگاری
سهشنبه 10 مردادماه سال 1385 00:25
روزی روزگاری اسمان را که از دریچه ی کوچک اما بزرگ چشمانم نگاه می کردم ابی بود و افتاب گرم گرم گرم. روزی روزگاری بی دغدغه لبخند بود و عمر اشکها به اندازه ی ثانیه ها . دوست داشتن ها وسیع بود و ادمها در نظرم کدبندی نداشتند. همه چیز رنگارنگ بود. عشق می دوید و من نیز.می دیدم می شنیدم می گذشتم و به باد می دادم سختی ها مثل...
-
وقتی گیر کنی...
سهشنبه 20 تیرماه سال 1385 19:34
جدال بین دل و عقل و برنده ی همیشگی عقل.وقتی که عقل حاکم شود و دل محکوم .وقتی عقل پا روی دل می گذارد و سوار شانه های دل می شود.وقتی که عقل چوپان شد و دل بره و از ان وقت دل با نی چوپان عقل می رقصد.ارام و سر به زیر هر جا عقل می رود دل به دنبالش می رود.و دل اشک می ریزد و عقل نگاه می کند .دل شکوه می کند و دل سکوت.تابع تابع...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 7 تیرماه سال 1385 00:21
وقتی هدفامو مثل اجر روی هم می چیدم وقتی با شوق و ذوق نشستم رو به روش و دستامو گرفت چقدر دستاش سرد بود اما مهربون بود همون روسری همیشگی سرش.اما گوشه ی چشماش چروک شده بود.نشستم برای اولین بار گفتم خیلی چیزارو .گفت صبر کن برای چیدن هدفات اینور اونورتم نگا کن.همه چی دست تو نیست... راست می گفت... اون می فهمید که گاهی قلب...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 8 خردادماه سال 1385 14:36
.تلاطم بی قراری دلشوره ...واژه هایی که کنار واژ ه ی اشنای تنهایی به تازگی شناختم. و چیزی که گم کرده ام:ارامش و سکوت.چه باید کرد؟ به اینها هم مثل تنهایی عادت کرد و خو گرفت؟ "جوینده یابنده است " این دروغ است چون می گردم و پیدا نمی کنم؟ارامش کجاست؟ سکوت تنهایی من پر از هیاهو شد..دیگر پشت پنجره ام هم سکوت نیست که کبوتری...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 31 اردیبهشتماه سال 1385 13:50
و من از روزنه ی تنهایی پر هیاهوی خود به ازدحام بیرون نگاه می کردم و از این روزنه سیاه سفید ندیدم هر چه دیدم زیبا بود . و روزی کسی ژیدا شد که تمام این روزنه را احاطه کرد.کسی که می دید و می دانست تمام لحظه های مرا.خنده های بی دغدغه ام و اشک های پنهان مدفون شده در بالش...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 12 اردیبهشتماه سال 1385 20:25
یه جمله ی خیلی خیلی خیلی قشنگ که تازه از تو کتاب پیداش کردم : در دنیا همه ی دلتنگی ها از دل نهادگی بر این عالم است خیلی قشنگه .حالا اینم از خودم: چشمانت را لحظه ای ببند همه چیز را کف دستت بریز و رو به باد بگیر .نفست را حبس کن .حالا رو به باد بدم.همه چیز را باد می برد. حالا شانه هایت حتی چشمهایت سبک می شود.امتحان کن...
-
به نام خدا
دوشنبه 7 فروردینماه سال 1385 21:21
امیدوارم توی سال جدید هر هدف و ارزویی دارید بهش برسید و همیشه شاد و خندان باشید. (دیگه هر چی خوب و خیر برای شما....)برای منم خیلی دعا کنید...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 2 بهمنماه سال 1384 23:52
یه راز.................... ......................................................... ..................................................................... ............................................................................. ***** حرفهایی است برای گفتن که اگر گوشی نبود نمی گویم و حرفهایی است برای نگفتن که هرگز...