گاهی دلم برای خودم تنگ می شود...

چشم هایم را می بندم و در پشت پلکهای بسته ام به خود خودم فکر می کنم.به دور از دغدغه و هیاهو در سکوت و رهایی و خلاء به خود فکر می کنم . به خود جا مانده در خاطره ها به خود ساده ام.به خود خندانم .به خود گم شده ام فکر می کنم به اینکه در کجای این راه تاریک خود را جا گذاشته ام.به خود کودکیم و حس می کنم که گاهی دلم برای خودم تنگ می شود..
نه از روحم ؛نه از زنگم همان بیرنگ بیرنگم.....
***
بیا بگشای در؛ بگشای دل تنگم....

یه برگ پاییزی امروز کف کلاس افتاده بود .حواسم نبود پام و گذاشتم روش .طفلی هیچی نگفت فقط خش خش کرد. خواست بگه پاییز اومد همو ن فصلی که دوستش داری . یه پاییز دیگه مثل هر سال .من همیشه دلم گرفته نیست اما......
بچه تر  که بود می گفتم اگه ۱۷-۱۸ سالم بشه چی می شه. هیچی نشد فقط حس می کنم دارم بزرگ می شم . دوست ندارم بزرگ شم . بزرگا یه جورین. همش دپرسن. فهمیدم که بزرگ شدم چند ساله چون زیاد دپرس می شم. چون دیگه از دپرس بودن خسته شدم.یه چیزی منو می ترسونه نمی دونم چیه. نمی دونم!
گاهی دلم می خواد زیر بارون تمام خیابون  ولی عصر و از پایین تا اون بالاش روی لبه های جدول راه برم .اما می دونم که می گن طرف و نگا زده تو خاکی .دیوونس.اره هر کاری باب میل دیگران نباشه و  براشون عجیب باشه ادم  انجام بده می زارن رو حساب دیوونگی .
از سرما خوشم میاد .از ابی خوشم میاد .صدای فریدون رو دوست دارم.از بارون و صدای قطره هاشم خوشم میاد.از مدرسه جدیدا خوشم اومده (چون فکر می کنم  یکی دو سال دیگه ؛دیگه برای همیشه  دغدغه ی مدرسه رفتن ندارم برای همین دلم براش تنگ می شه)اما از همه بیشتر دلم برای پاییزو  صدای باد که از لای پنجره ی اتاقم زوزه می کشه دلم تنگ شده.برای اینکه روی پنجره ؛ها  کنم و روش شکل یه ادم خندون و بکشم.باری دفتر دلتنگیام (به قول خودم غمنامه)که هر وقت دلم می گرفت یه سر بهش می زدم دلم تنگ شده.برای دیوان حافظ که گلای یاس  لاش خشک شد و هنوز بهش سر نزدم. برای همه چی .هر چی که توی پاییز و زمستون میاد سراغم.این شعر به دلم نشست:
در اتاقی که به اندازه ی یک تنهاییست
دل من
که به اندازه ی یک عشق است
به بهانه های ساده ی خوشبختی خود می نگرد
به زوال زیبای گلها در گلدان
به نهالی که تو در باغچه ی خانه مان کاشته ای
به اواز قناری ها
                     که به اندازه ی یک پنجره میخوانند.

پسر بچه ای با گونه های سرخ و دستهای خشکیده لا به لای زباله ها دنبال چیزی می گردد.
خسته است تنهاست.به جوب یا زیر پلی متروک (جایگاه همیشگی اش)پناه می برد و به امید روزی دیگر چشم بر هم می گذارد.شاید فردا جایی جز اینجا و غذایی جز گرسنگی بیابد.
مجلس هفتم(مژدگانی!) با سختی و انتخابات یکطرفه روی کار می اید.مجلس پاسخگو به جامعه و مشکلات ان:
هر روز همه چی گران تر از روز قبل.خرم می رود .بنزین گران می شود و ...همگی اندر خم کوچه ی امور کالا پیش پا افتاده.و زدن ساز مخالف با دولت.
هوا سرد و گرفته است .پول دوست  بیشتر؛حرص بیشتر؛رشوه بیشتر و بیشتر ؛برج ها بلندتر و بلندتر و کسی سیرتر و کسی گرسنه تر از دیروز.و هر روز در گوشه و کنار خیابان های این شهر کودکان خیابان خواب و...بیشتر دیده می شوند.و همه چیز به همان حال است که بود.
اکنون مجلس پاسخ گو !! روی کار است و کودک هنوز در میان زباله ها با پای برهنه دنبال  چیزی می گردد و روز ها را در همان ماوای همیشگی به امید روزی دیگر سپری می کند.اسمان گرفته تر و دود و غبار بیشترو گاهی صدای گرسنه ها در پشت درها می ماند .و ساعت هنوز تیک تاک می کند.