دوباره سر سفره ی  کرمش نشستم .اما اینبار با دفعه های  پیش فرق می کرد.به سفره نگا کردم .چقدر بلند بود انگاری اصلا ته نداشت.همه چی توش پیدا می شد .چقدرم دورو برش شلوغ بود.حتی اونایی که انتظارشو نداشتم اومده بودن.اون موقع بود که فهمیدم  در این خونه و سفرش به روی همه ی همه بازه .یه نگا بالا کردم و گفتم:یعنی .....یعنی من لایق اینهمه هستم؟با لبخند همیشگی گفت:چرا که نه؟
چه احساس خوبی داشتم.انگار همه ی کسیسه های گناهامو که حسابشون از دستم در رفته بود و تمام راه سنگینیش کمرمو خم کرده بود  پشت در گذاشته بودم و اومده بودم تو.ته دلم گفتم کاش میشد همیشه اینجا موند .اخه اینجا وزنه ی سنگین غم و غصه رو از رو دلت برمی دارن .اینجا همه چی قشنگه ؛مهربونه .کاش می شد سجاده ام انقدر بزرگ بود که  هر جا می رفتم زیر پام حسش می کردم اونوقت بود که دیگه هیچ خاری به پام نمی رفت.
دوباره بالا رو نگا کردم خواستم بگم:دمت گرم دستت درست خیلی با حالی.اما سرم و انداختم پایین اخه چشمم افتاد به کیسه های پشت در .خجالت کشیدم .از تو چه پنهون صورتم عینهو لبو سرخ شده بود.این اشکم که بد موقع تو چشام را افتاد  .داشت می چکید که بغل دستیم بهم سقلمه زد و گفت:بی خیال ....صابخونه خیلی بزرگتر از این حرفاس......

ما عشق را از میان برده ایم  تیشه به ریشه اش زده ایم  و در خاک دلهامان  تخم نفرت کاشته ایم .مما معنای حقیقی عشق را از میان برده ایم .بی انکه بدانیم عشق هنوز هم با یک نگاه اغاز می شود .بی انکه بدانیم افق عشق وسیع تر از چشمان ماست .هر عشقی زا با غروبی می  پنداریم  در حالی که وقتی  خورشید عشق طلوع کرد  دیگر غروب نمی کند .ما عشق را زشت و  دهشتناک پمداشتیم ما ان را در میان گل و لای ها دفن کردیم . و صدای مظلومانه اش را نشنیده گرفتیم.چه سنگدل شده ایم ما .چرا چشمه ی اشکهامان گل لبخند هامان خشکیده است.؟