در حال خزیدنم. درون کتاب ها، کتابهایی که ذهن ادمهای دیگر درشان کلمه شده است. از شهر و ادمهایش فراری شده ام. حوصله شان را ندارم. از این که در تاکسی بنشینم و هی غر زدن مسافران و فلسفه بافی و جامعه شناسی راننده ها و چانه زدن هایشان سر پول خرد را بشنوم. از اینکه .... شرح واضحات ادمهای شهر کار بیهوده ای است. حتی حوصله ی نوشتنشان را هم ندارم. در حال خزیدنم، درون کتاب ها... کتابهایم.

این روزها نمی دانم چرا کم حرف شده ام. نوشتن را که خیلی وقت است کنار گذاشتم، خواندن را هم. نوبت به حرف زدن رسیده. هرکه هرچه می گوید فقط مات نگاهش می کنم. مسخ شده، یخ زده، بعد اگر حرف بد باشد، قلبم کمی می سوزد. اما بازهم زبانم تنبل شده و حوصله ی حرف زدن ندارد.

چشمهایم به نسبت خوب کار می کند. میبینم، عکس می گیرم. من و دوربینم.... از بد حال من، این اواخر چند باری که به عکاسی رفتم، نه من دیدم، نه دوربینم. بی حوصله گشتم و گشتم...

حالا می خزم... مثل یک موجود خزنده روی صفحه های کتاب.

دنیای بیرون نفس تنگی می آورد. همینجا بهتر است. همین جای قدیمی و کهنه و خلوت.