حالا روزهای من در حال عوض شدن است.... و من همان همیشگی اما کرخت و سرد شده.... مثل این روزها.... بودن یا نبودن کسی مهم نیست... در تنهای خودم غوطه می خورم و دلم را به بالشتی که عاشقانه در اغوشش می گیریم گرم می کنم.

قرص های ارام بخش رفیقان خوبی هستن. انگار ان ها روی سرم دست می کشند... اه چقدر سرد است چقدر باران دل من را می بارد.... اما چرا سبک نمی شود این بار سنگین.... هفده سال این فضای مجازی تنهایی مرا با خود کشید. همه ی نگفتنی های مرا. و من دور خودم پیله می پیچم که سرما به درون استخوان هایم نفوذ نکند.

ان شب خواب دیدم.. . درونم فریاد بود ترسان بودم و درون اپارتمانی پله ها را بالا و پایین می کردم... در میزدم همه سر خوش از روزمرگی بودند و من فریاد میزدم.... اخر لبه ی ایوانی ایستادم و پریدم.... از بالای ایوان..... 

من در کوچهی تاریک شب فرود امدم و راه کوچه را تنها دویدم... 

تنهایی بهتر است.... از انتظار انتظار انتظار 

از زخم خیانت و تحقیر.....

دستهایم سرد است... خودم دستهایم را جلوی صورتم میگیرم.... ها می کنم.... سرد است..... صدای زوزه ی باد و سگان در هم می پیچید .. صدای ناله ام درون سینه ی خودم..... اه می کشم... همچنان سررد است..

پیله ام تنم را گرم میکند....

رو به روی اینه می ایستم... موهایم را نوازشم میکنم.....دستان خودم است.... اولین خط روی پیشانی ام افتاده..... نازک و ریز.... خوب است.... این اولین نشانه ی پروانه ی زمستانی است..... 

و کشت... کشت... و بر مزارش خروارها خاک و کلوخ ریخت ...و نشست و گریست.... بعد لبخندی زد.... برخاست و رفت... و بر تل خاک دیگر نگاه نکرد......و او بدن نیمه جان زنده به گور شده  اش ....ماند تا دیداری در دیاری دیگر.....و زیر تل خاک صدای نفسهای خودش را میشنید..... و می دانست که کشتن رسم او بود نیمه جان رها کردن و گریستن و بعد خندیدن بر انکه از دست می رود.....

باید رها کرد... نیمه جان.... این رسم است..... ناگهان...... ناگهان.... ناگهان.... ناگهان....

و خاک سرد است..... او که عزادار است را لبخند به لب می اورد و  قلب تفتیده ی آن که مدفون را از حرکت نگه می دارد.

و صدایی که خاموش است.... نیست..... نیست ... نیست..... لبهای دوخته شده و قلب بخیه شده....

دیشب خواب دیدم...

دیگر از جنس دریای طوفانی و غرق شدن نبود.... بدن تب دار مریضی بود... که روی تختی در بیمارستانی درد می کشید .....بخیه های تنم را میدیدم..... لبهای وصله خورده ام را..... و صدایم که نمیرسید.... از گلویم بیرون نمی آمد... منتظر بود و هر چه صدا میکرد کسی نبود....

و همه از پشت در عبور می کردند....