حالم حال خوشی نیست

حال رنجور زخم خورده ای که گوشه ای افتاده و هی تهدید به ضجر بیشترش میکنن! 

چرا تو نیستی؟ چرا نیستی؟ اون ادم کجاست؟ اونی که من میشناختمش.... کجاست! دلش تنگ نیست؟ 

نه

باور کن نیست

توی خونه ای رفت که ده سال خاطره داشتین.... بیخیال نبودنت.... بی فکر اینکه کسی نیست که دیگه در و براش باز کنه یا توی تاریکی اتاق منتظرش باشه، یا میزی که  ظرف غذا روش چیده شده باشه....

پیش خونی که روش گل گذاشته شده.... 

بستری که خالی ه! 

نیست!

توی همون خونه داره لذت میبره، زندگی میکنه! جای تو خالی نیست، دلش تنگ نیست... 

از خشم و درد میخوام فریاد بزنم! 

اشک امانم نمیده! 

گوش کن.... صدای غوک از تاریکی برکه میاد....از بوی نمور چوب و علفهتی بارون خورده.... فقط 

قدمهای من ه که توی گل مونده....


دلم گرفته

تکراری ترین و ساده ترین جمله...

اما من دلم گرفته... 

صدای من از عمق اب میاد...انگار که سرت رو توی اب فرو کنی و فریاد بزنی و فقط خودت بشنوی.... و اب...موج صدای تو رو میشکنه... 

دلم گرفته 

صدای خنده هام نیست....

بلنده...

اما نیست....

توی قطره های بارون گم میشه.... 

دلم تنگه 

دلم برای خود یاغی جسور بی قرار خندانم... کنار تو...تنگ شده

دلم برای تو تنگ شده 

که بی قراری هامو توی دستات بگیری و نوازشم کنی....

تکیه بدم و پشت به پشتت گرم بخوابم.... 

دلم برای صدای قدمهات توی راهروی خونه تنگه... 

وقتی مینوشتی و توی شخصیت داستانهات فرو میرفتی ... و من.... بزار نگم... سرمو توی بالشت میزاشتم و اشکام  میومد و خوابم میبرد

کاش

کاش انقدر تلخ نمینوشتی ...کاش نوشته هات سیاه نبود.... 

من درون این تاریکی و تلخی و سیاهی نوشته های تو گم شدم

قول بده... لا به لای دساتانات دنبال من نگردی.... 

قول بده از من ننویسی.... من و ندیدی... وقتی بودم...

یه بار گفتی" یه روزاز تو و دوست داشتنت مینویسم" اما من اون روز و نمیخوام.... چون...مرده ام... 

از مرده ی بی حس کرخت نباید نوشت 

خیال من، پرنده ی سر خوش بی باک پرشیطنت زودرنجی است که نه در اسمان صاف ابری ، در مه و ابر ورعد و برق اوج میگیرد.

در خیالم همه چیز از یک کلمه در یک حالت و وضعیت ثابت شروع میشود 

بزرگ میشود پر از حاشیه و پرداخته میشود و باز درذهنم کاملا ان خیال زندگی میشود ، دچار غم و شادی میشوم و سپس تمام....

در خیالم همه چیز را مصرف میکنم 

و در واقعیت یا به ان نمیرسم یا وقتی رسیدم متفاوت است یا حس و انگیزه ای به تجربه ندارم

از در خیال بودن و زندگی کردن خسته ام 

از منتظر ادمها و اتفاقها بودن خسته ام... 

اما واقعیت فرم اهن پاره ی داغ  و سرد دیده ی زنگ زده است که نه تنها چشم نواز نیست که برنده است...و تمام تنت را میبرد.

در این لحظه تصمیم میگیرم از هر انچه که منتظرش هستم و در این انتظار هی چشم میدوزم و گوش و اغوشم منتظر است ببرم.... بعد ... دوباره درد مضاعف میاید... اما بیاید.... 

حالا 

قلبم را در مشتم میگیرم.... درد میکند... انگار کودک خردشال زخمی من  است... بعد .... 

دلم میخواست قلبم را در دست کسی بگذازم که ارام شود و ...اما 

بایست 

صبر کن 

راه زیاد است.... اول راهی