من هر روز مرده های زیادی می بینم.مرده هایی که راه می روند حزف می زنند می خورند و می رقصند و نفس می کشند .مرده هایی که سرد گریه می کنند . بی روح می خندند .مرده های بی رویا. مرده هایی که به هم حتی نیم نگاهی هم نمی کنند و نمی دانند که شاید مرده ای زیر فشار مصیبت ها تقلا می کند تا اگر ذره جانی هم باشد گم نکند . مرده هایی که می شکنند و مرده های دیگر قدم روی خرده هاشان می گدارند. مرده هایی که از بودن و دویدن از رویا از بیداری از زندگی می ترسند و .....
اما من هم در این مرده ها مرده ام چون عادت کرده ام به دیدن این همه مرده....این همه....
****** قلم من گم شده است ونمی نویسم نمی فهمم نمی خوانم .و خسته ام ........
همین