-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 24 فروردینماه سال 1389 01:02
نمی نویسم....بد شدم باز....شاید.... نمی نویسم چون اینجا هم غریبه شده ....شاید نمی نویسم ...کلمات گنجایش اینجا را ندارند.... شاید... نمی نویس.....اینجا گنجایش دلم را ندارد... شاید......
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 21 اسفندماه سال 1388 01:11
اخه واقعا که چی ؟ همه چی که چی؟ فاصله ی دوری نیست بچه که بودم عید که می شد یا تهران می موندیم و عید دیدنی( خیلی کیف می داد ) و کارتونای تلویزیون بعد یه ۳-۴ روز یا حداکثر ۱ هفته می رفتیم مسافرت . اما حالا .... همه می پرسن عید کجا می رین ؟ مگه حتما باید جایی رفت ؟!!!! تازه شمال دیگه بد و اخ شده... عید دیدنی رفتن کار...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 26 بهمنماه سال 1388 20:51
من در این نزدیکی یا در ان دورترین نقطه ی شهر که خدا حاکم بود من در انبوه شعور و ایمان مردمی را دیدم که به یک کاغذ سبز التماس دعا میگفتند من در ان دورترین نقطه ی شهر که خدا حاکم بود روستایی را دیدم اب نداشت باغی تهی از سبزه و گل بزخری را دیدم حاصل رنج زنان را به تومانی خرید دختری دیدم در فرار از خانه و سگی ارام خزیده...
-
کاش خواب بود...!!!
جمعه 11 دیماه سال 1388 02:20
فکر کنم فروردین ماه بود . یک روز صبح با اظطراب از خواب بیدار شدم . خوابی دیدم که خیلی مضطربم کرد . خواب دیدم از پنجره به خیابان ها نگاه می کنم همه جا پر از دود است و ویران مردم هراسان می دویدند و جنازه هایی روی زمین بود و تمام تلفن ها قطع ... **** یک هفته قبل از انتخابات مردم پر از شور و هیجان ...همه رنگ ادم با یک رنگ...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 2 دیماه سال 1388 23:27
امام من آقای من انقدر بزرگ و بزرگواری که غربت بر قامتت نمی اید ... هل من ناصر ینصرنی؟ کیست که از بند خاک رها شود ؟ « ای دل تو چه می کنی ؟ می مانی یا می روی؟ داد از ان اختیار که تو را از حسین (ع) جدا کند!» جمله ی در« از شهید مرتضی اوینی
-
به نام خدا
شنبه 30 آبانماه سال 1388 23:38
درست ۱۸ روزه که پا به کلبه ی خودم گذاشتم . بعد از اون شب بارونی که خدا همه جوره رحمتش رو تمام و کمال مثل همیشه بر سرم نازل کرد زندگی جور دیگه ای شروع شد . انجام کار خونه همراه با درس خوندن سخته خصوصا اگه خودت همش بریزی و بپاشی ... درسا هم که بسیار عقب افتاده و این عقب افتادن با گم شدن تمام جزوه هام همراه بود . در کل...
-
در فاصله ای دور
چهارشنبه 25 شهریورماه سال 1388 02:33
امشب ترسی خسته از روزگار در دلم نشسته است که نمی دانم از چه و از کجاست . دلم ناکجا اباد نوشته هایم را می خواهد تا ذهنم را مثل همیشه انجا ببرد . ناکجا ابادی که در انتهای یک جاده ی تاریک می درخشد و شاهزاده کوچولو سوار بر قطاری که به اندازه ی تاریخ عمر دارد و پیر و کهنه شده است امید رسیدن دارد . ناکجا ابادی که نمی دانم...
-
اقتدار
یکشنبه 15 شهریورماه سال 1388 01:35
کتابی که به تازگی در کنار کتاب نا تمام و در حال اتمام " بابای پولدار و بابای بی پول" شروع کردم کتاب کوتاه و خواندنی "یک جلوش تا بی نهایت صفر ها " ست . ( دو کتاب مرتبط !!) چند خطی از ابتدای این کتاب رو می نویسم و در پست های بعدی باز هم از این کتاب استفاده می کنم : روزی که ما مسلمان ها پول داشتیم زور...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 6 شهریورماه سال 1388 03:14
انقدر موضوع برای نوشتن و حرف برای گفتن دارم که هر وقت نوبت نوشتن در اینجا می رسه سرگرم اولویت بندی می شم و بین موضوعات سردرگم می شم . زمان هم انقدر زود میگذره و من انقدر مشغله دارم که حتی صدای تیک تاک ساعت رو هم نمی شنوم. شنیده بودم اماده کردن مقدمات عروسی خیلی ادمو در گیر می کنه اما فکر نمی کردم انقدر....با این حال:...
-
به نام خدا
پنجشنبه 29 مردادماه سال 1388 01:11
این وبلاگ را به یاری خدا می خواهم راه اندازی کنم با پست های مکرر . این روزها اتفاقات زیادی می افتد در شهر و در بین مردم و مطالب بسیاری می خوانم و فکر های زیادی در ذهنم عبور می کند . عبور که نه حک می شود . حیف است که این مطالب حک شده را ننویسم . با بهارنارنج شروع کردم که ادامه نیافت و با تیک تاک ساعت ادامه دادم و حال...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 16 خردادماه سال 1388 23:07
اهسته تر اهسته کمی سکوت
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 23 اسفندماه سال 1387 00:16
نه که ادمی باشم که دائم توی گذشته سیر کنم اما مثل همیشه : سال پیش همین موقع در غربت ...دغدغه ی خونه تکونی تنها اتاق مورد استفاده از یه خونه ی دوپلکس 4 خوابه رو داشتم . من بودم که اگر حتی احساس دلتنگی و غربت می کردم باید انقدر محیط رو شاد می کردم که عید دو نفره مون خوش بگذره.... وقتی برای خرید شب عید رفتیم هیچ چیز بوی...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 18 بهمنماه سال 1387 21:25
شاید .....
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 18 دیماه سال 1387 23:59
لحظه ای در درونم مصیبت بزرگ فریادی پیچید آنقدر این فریاد درد بزرگ بود که حنجره ام یاری نکرد . پژواک فریاد چنان در درونم پیچید که تک تک سلول هایم را لرزاند . کاسه وجودم لبریز شد . کاسه ای کوچک و کم ظرفیت انقدر کوچک که کاسه نیست پیاله ای ست . وای بر من که با این پیاله ی کوچک چگونه ذره ای از این مصیبت عظیم را درک...
-
چند پیام بهداشتی...
سهشنبه 17 دیماه سال 1387 17:27
........................................................ ........................................................................................... ..................................................................................................................
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 16 دیماه سال 1387 23:24
می دانی ایثار چیست؟ . . . . . . . من هم نمی دانم اما به گمان با عشق مرتبط است
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 14 دیماه سال 1387 22:29
می دانی صحبت از چیست؟ چرا می ایم و می نشینم و از روایت دردناک عزیزترین های این عالم قلبم فشرده می شود و اشک از دریچه های قلبم می جوشد؟ به این می اندیشم : من کجا و " مقام محمود " کجا؟!!!! اه که این درد بزرگی است که حتی قسمت کردنی نیست. فاصله فرسنگ هاست . ایا من از ان دور از مقام محمود تو که بار ها در زیارت...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 8 دیماه سال 1387 01:16
سال پیش همین حدود.... تیک تاک ساعت مثل پتکی به سرم بود.... گام های عقربه های ساعت بلند بود.... غبار ایینه هرروز بیشتر و صورت مغمومم محو تر... و هوا بی رحمانه سردتر و سرد تر.... نبود بر سر اتش میسرم که نجوشم.... فراق اتشی بود که من بر انگیخته بر ان می جهیدم.... و قرار بر ان ممکن نبود. همه چیز سنگین بود حتی بدنم روی...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 15 آذرماه سال 1387 18:50
شده ام تنگ بلورابی که بی اب است. بی ماهی است. ترد و شکننده است و با صدای شنیدن تلنگری هیچ می شود.تکه های بند زده شده اش دوباره از هم می پاشد... روح جاری است در این تکه ها.اما برای ایستادن در مقابل همه ی تلنگرها به حتی مشتی اب نیاز است که این روح خسته و خشک شده ی این تکه های بند زده را طراوت ببخشد. افتاب انقدر سوزان...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 10 مهرماه سال 1387 15:11
گوش کن تیزتر گوش کن... فقط گوش کن و هیچ نگو............
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 23 مردادماه سال 1387 00:50
پروانه را دیده ای که چگونه پر پر می زند... می توانی بفهمی از شادیست یا از غم......؟! پروانه ای پر از شوقم! ابشار را دیده ای؟ از چه لبریز است؟از شوق رفتن و پیوستن به دریا از شوق به بیکران پیوستن....می جوشد ... اشک شوق می ریزد.... ابشاری لبریز م! گاهی می دومم گاهی می خرامم ... نمی دانم چه کنم سرگشته ی سرگشته انتظار فردا...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 12 مردادماه سال 1387 14:46
تقویم همیشه یک چیز سرگرم کننده است... اتفاقات روز های اینده و شمارش روزها برای رسیدن به انها...همه چیز را علامت می زنم و پیش بینی و تنظیم همه چیز اما از یک ناریخ ها و روزهایی که می گذزد دیگر حوصله ی شمارش ندارم و حس می کنم گذرشان از دستم خارج است... ولوله ی روزهای در پیش را حس می کنم در بدنم... شادی بخش است ... ا اما...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 1 مردادماه سال 1387 12:59
همه چیز نیاز به انگیزه و اشتیاقی دارد...قبل از برگشتن همه ی وجودم اشتیاق بود اما اشتیاقی همراه با دلهره. نمیدانستم که این اشتیاق کی التهابش سرد می شود... اما به محض رسیدن داتنگ او شدم و تمام التهابم فروکش کرد.... نه حوصله ای چیزی.....فقط فکرهای بیهوده حسرت و خاطره.... لحظه هایی که دریافتمشان و لحظه هایی که رفتند.......
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 24 تیرماه سال 1387 15:09
بین خودمان بماند دلم تنگ شده است ... و شیشه ی بغضم منتظر تلنگری کوچک.... می دانی تدم ها غم انگیزترین موجودات زمینند...چهره های خسته شان خسته ام می کند....افتاب اینجا خشن است... چشم را می سوزاند... ادمها انگار همه جای دنیا به گونه ای مسخ شده اند.... اینجا از خشتگی و فشار و انجا از خوشی... همه مسخند و مثل ادمکهای کوکی...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 12 اردیبهشتماه سال 1387 23:35
]چشم هایم را بستم و کوچه های رفته را دوباره مرور کردم. شاید پیدا کنم تکه های جامانده ام را. اخر چرا ؟ من که سر مست از شادی و غرور داشتنت دست در دست تو کوچه ها را رفتم ... حالا لبخندهای استخوانی ام سوغات کدام کوچه بود نمی دانم....
-
نوشدارویی باید!
جمعه 24 اسفندماه سال 1386 11:11
لطفا کسی بیاید و به این همه چرا های من جواب دهد. به کلمه ای راضی ام! گاهی بین همه چیز گیر می کنم که کلا همه چی برای چی؟ گیرم من به بالاترین حد از همه چیز رسیدم بعد چی؟ کلا گاهی دچار یاس فلسفی می شوم! **** خیلی وقت است که حتی حوصله ی نوشتن ندارم.این همه دلتنگی و گاه نا امیدی که تمام صفحه ی مرا اشغال کرده کجا ببرم ؟ از...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 7 بهمنماه سال 1386 19:26
وجودم مدتی است که خسته است . و مدتی است می گردد و می گردد و می گردد!. توان قدم برداشتن ندارم
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 4 دیماه سال 1386 23:08
سرد است . دستانم سرد هستند . می لرزم. انگار می خواهم بدوم . می دوم به این سو و ان سو به دنبال چیزی شاید .... می لرزم....
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 3 دیماه سال 1386 11:42
اشک هایم مرا رسوا کنید...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 23 آذرماه سال 1386 20:04
نکند بیایی و من تهی باشم؟!!