می دونی چی دلم  می خواد؟دلم می خواد مثل اون باشم .مثل اون فکر کنم.مثل اون عاشق خیابون انقلاب باشم.عاشق نمایشگاه کتاب.و.....خلاصه اصلا یه جور دیگه به همه چی نگا کنم.

کسی مرا صدا می زند.از دور دست ها:صدایش خسته و گرفته است.نام مرا می خواند:صدایش نالان و گریان است.از انتهای غبار و  شب صدا می زند.:صدایش با لبخند اشنا نیست.دستان مرا می طلبد؛روحم را می طلبد وشادی قلبم را نیز.و صدایش نا امید است.صدایش تنهاست.در باد صدا می زند و صدایش اشناست.اری صدای قلبم است که مرا می خواند.

سه تار من

نمی دونم  سه تار منم به اندازه من از اینکه  می نوازمش  شاد میشه یا خوشش می یاد؟خیلی خوشم میاد ؛از به ارتعاش دراوردن سیمها؛از حرکت انگشتام روی دسته ی  استخونیش.اصلا یه حالیه .صداش جادویی.دلم می خواست سازم مثل تار چاق بود.اخه خیلی زیادی ترکه ای.
وقتی اخر شب بعد از اینکه کلمه های کتاب چشمام رو خسته کردن؛سازم رو بغلم می گیرم و شروع می کنم زدن صداش با صدای باد قاطی می شه .اونقدر میزنم تا صدای داداشم از اتاق بغلی میاد که غرغر می کنه و می گه هاجر بسه دیگه ....اما کیه که گوش بده.تا خودم و سازم خسته نشیم ول کن نیستم.