همه چیز از اول:

روزها: زمان که می گذرد غریب بودنم را بیشترو بیشتر احساس می کنم لا به لای ادمها ... و دست وپای بسته ام را... من از میان تمام همهمه ی دود و سنگ و فلز گردن کشیدم و نا کجا اباد م را دیدم . جایی که همه اشنا بودند و کسی غریبه نبود.چه می شود گفت ؟ چه می شود کرد؟ گریزی نیست از این زیستن نا گزیر .زیستن که نه تبعید ناگزیر.انگار باید بی اختیار  دفن شوی زیر خروارها خاک و عادت کنی و همزبان شوی با روزمرگی ها. شکنجه ی تدریجی... و همه را به امید بازگشت به ناکجا ابادت تحمل کنی و دم بر نیاوری و حتی چاهی نباشد که سز دز حلقوم ان فرو کنی و هق هق کنی و چاه نیز با صدای  تو یکصدا شود...و هر روز غریب تر از دیروز در میان اینهمه نا اشنا قدم بزنی به روی همگی بخندی بگریی .کجاست راه گریز کجاست نا کجا اباد من که من از همه ی این ابادی های به ظاهر اشنای ویران  می گریزم .

*****

بیگانه ای در تبعید که به( هیچ کس) در کویر سبز ناکجا اباد نامه می نوشت...

http://kaveer.blogsky.com/?PostID=72