. قظره های بارون به شیشه می خوردن .صدای باد که از لای پنجره زوزه می کشید تمام اتاق رو پر کرده بود.جولوی ایینه نشسته بود و موهاشو شونه می کرد .نور شمع سوسو می کرد.صورتش خوب دیده نمی شد وقتی که دقت کردم دیدم اشک از چشماش میاد اره داشت گریه می کرد و با خودش حرف می زد.گوشامو تیز کردم ببینم چی می گه .می گفت:
من محکوم به زندگی کردنم.محکوم به اینم که بمکنم و زندگی کنم.نمی دونم چرا تموم نمی شه؟اخر هین خط کجاست؟حتی نمی دونم چقدر باهاش فاصله دارم؟
هق هق گریش نمی ذاشت حرف بزنه.می گفت:دلم ی خواد فرار کنم از زندگی فرار کنم برم یه جایی که ادم مجبور نباشه زندگی کنه
هر کی می دیدش فکر می کرد بیچاره حسابی زده تو خاکی .اما به نظر من اصلا تو خاکی نبود
اشکاشو پاک کرد اما فایده نداشت اشکا راه خودشونو باز کرده بودن .دوباره با صدای گرفتش به حرفاش با ایینه ادامه داد .می گفت زندگی خیلی از اونی که ادم فکر میکنه سخت تره.خیلی سخته اونقدر سخت که خیلیا نمی تونن زیر بار این سختی نفس بکشن.....
خیلی حرفای دیگه ام زد که یادم نیست اخه از طرفی خودم بغضم گرفته بود از طرفیم می ترسیدم متوجه من که پشت در بودم بشه. از حرفاش فهممیدم دلش خیلی پره .فکر نمی کردم اصلا اینجوری شده باشه .اخه همه چیزو پشت لبخنداش پنهان می کرد.خواستم برم جولو حرفی بزنم یا جوابی بدم اما دیدم هیچ جوابی برای حرفاش ندارم.
یاد این شعر افتادم که می گه : پشت لبخندی پنهان همه چیز
(من)
(تو)
(ما)من ما رو انتخاب می کنم از بس که ادما گفتن (من)خسته شدم .از بس همه (من) بودن دلم گرفت اخه چقدر ادم خودشو ببینه .من بین اینا (ما)رو انتخاب می کنم .ننمی گم (من) خوبم میگم (ما ) خوبیم . میگم (ما) می خوایم و....فکر میکنم اینجوری بهتره!
دیشب رؤیایی داشتم. خواب دیدم بر روی شنها راه میروم، همراه با خداوند و به سوی آسمان تمام زندگیم را میدیدم. همیشه در تمام گذشتهام دو ردپا دیده میشد یکی مال من یکی مال خداوند. اما در بعضی جا ها تنها یک ردپا وجود داشت؛ آن جاییکه سختترین روزهای زندگیم بود. بزرگترین ترسها و رنجها مربوط به آن دوران بود. از خدا پرسیدم: «خداوندا! تو به من گفتی که در تمام زندگی با من خواهی بود. خواهش میکنم به من بگو چرا در آن لحظات دردآور مرا تنها گذاشتی؟ » خداوند پاسخ داد: «فرزندم تو را دوست دارم و به تو گفتم که در تمام مدت زندگی با توأم. من هرگز تو را تنها نگذاشتم. هنگامی که در آن روزها یک ردپا دیده میشد این من بودم که تو را به دوشکشیدهام. »