اول اینکه عید همگی مبارک بعدشم یه شعر راجع به عید خوندم گفتم براتون بنویسم یکمی زیاده اما به خوندنش می ارزه :
چگونه عید کنم فردا را؟
می گریم اینبار نه برای خود
نه فقط برای فرشتگان کوچکی که
                                              نا خواسته اسیر زندگی شدند
می گریم زار میزنم
امشب اخرین روز زمستان را
چگونه عید کنم؟
فردایی را که
  ذستان کوچک هزاران کودک معصوم
به سوی اسمان بلند است
و زورشان به هیچ کس نمی رسد
و دلهای  کوچکشان می تپد
برای داشتن کوچک ترین حقشان
                                               چگونه عید کنم ؟
فردایی را که امروزش اینگونه تلخ بود
می گریم زار می زنم نه برای خود
برای کسانی که می توانند اینگونه
دل شکسته ای را به درد اورند
و در دادگاه یکطرفه که حتی
نتوانم کلمه ای از حق بگویم
مرا به رگبار ببندند
                         چگونه عید کنم فردا را که هنوز
دلها و قلبهایان را خانه تکانی نکرده ایم و
شادیمان از این است که 
شیشه های خانه مان برق می زند
                            چگونه عید کنم فردا را که هنوز
هزاران کودک معصوم تسلیم زندگی
اشکهایشان را در چشمان مغرورشان پنهان می کنند
از غم بی پدری بی مادری
                                   چگونه  با اینکه
هر سال قلبم را خانه تکانی می کنم
و برق می زند چشمانم از محبت و عشق
فردا را عید کنم؟
در حالیکه اینهمه  دلهای شکسته
در سراسر دنیا به انتظاری تلخ نشسته اند
تا شاید سنگدلان تکانی بخورند و
معجزه ای رخ دهد مانند من در انتظار
کاش  فردا را عید کنیم
*****
شعری قشنگیه یعنی حرفای قشنگی توش زده دیگه خوب و بدش پای شاعرش که نمی دونم کیه . گذشته از این حرفا امیدوارم سال خوب(از همه نظرا)بهاز پر گل و لبی خندان داشته باشید
                                                              یا علی مدد

 . قظره های بارون به شیشه می خوردن .صدای  باد که از لای پنجره زوزه می کشید تمام اتاق رو پر کرده بود.جولوی ایینه نشسته بود و موهاشو شونه می کرد .نور شمع سوسو می کرد.صورتش خوب دیده نمی شد وقتی که دقت کردم  دیدم اشک از چشماش میاد اره داشت گریه می کرد و با خودش حرف می زد.گوشامو تیز کردم ببینم چی می گه .می گفت:
من محکوم به زندگی کردنم.محکوم به اینم که بمکنم و زندگی کنم.نمی دونم چرا تموم نمی شه؟اخر هین خط کجاست؟حتی نمی دونم چقدر باهاش فاصله دارم؟
هق هق گریش نمی ذاشت حرف بزنه.می گفت:دلم ی خواد فرار کنم از زندگی فرار کنم برم یه جایی که ادم مجبور نباشه زندگی کنه
هر کی می دیدش فکر می کرد بیچاره حسابی زده  تو خاکی .اما به نظر من اصلا تو خاکی نبود
اشکاشو پاک کرد  اما فایده نداشت اشکا راه خودشونو باز کرده بودن .دوباره با صدای گرفتش به حرفاش با ایینه ادامه داد .می گفت زندگی خیلی از اونی که ادم فکر میکنه سخت تره.خیلی سخته اونقدر سخت که خیلیا نمی تونن  زیر بار این سختی نفس بکشن.....
خیلی حرفای دیگه ام زد که یادم نیست اخه از طرفی خودم بغضم گرفته بود از طرفیم می ترسیدم متوجه من که پشت در بودم بشه. از حرفاش فهممیدم  دلش خیلی پره .فکر نمی کردم اصلا اینجوری شده باشه .اخه همه چیزو پشت لبخنداش پنهان می کرد.خواستم برم جولو حرفی بزنم یا جوابی بدم  اما دیدم  هیچ جوابی برای حرفاش ندارم.
یاد این شعر افتادم که می گه : پشت  لبخندی پنهان همه چیز

(من)
(تو)
(ما)من ما رو انتخاب می کنم از بس که  ادما گفتن (من)خسته شدم .از بس همه (من) بودن دلم گرفت اخه چقدر ادم خودشو ببینه .من بین اینا (ما)رو انتخاب می کنم .ننمی گم (من) خوبم میگم (ما ) خوبیم . میگم (ما) می خوایم و....فکر میکنم اینجوری بهتره!

اول سلام بعدم اینکه متنی که نوشتم مال خودم نبود  بعدشم حرفای دلم:
یاسمین رفت عزم سفر کرد و بار سفر بست و رفت.رفت و من و با یه دنیا سوال تنها گذاشت.
رفت و بوی یاس رو هم با خودش برد .یاسمین دیر باورت کردم خیلی دیر وقتی که تو اماده ی رفتن بودی رفتنی که برگشتی نداشت .رفتی جایی که فاصلت با من فرسنگهاست.یاسمین 
طراوت دستانت رو  سبزی روحت رو دیر شناختم .و تو  من و با دل خشکیده ام رو که تازه داشت بهت خو می گرفت رها کردی.اما امیدوارم  این فاصله  منو از ذهنت  پاک نکنه .و برات قشنگترین و بهترین چیزهارو ارزو می کنم.                       یا حق

دیشب رؤیایی داشتم. خواب دیدم بر روی شن‌ها راه می‌روم، همراه با خداوند و به سوی آسمان تمام زندگیم را می‌دیدم. همیشه در تمام گذشته‌ام دو ردپا دیده می‌شد یکی مال من یکی مال خداوند. اما در بعضی جا ها تنها یک ردپا وجود داشت؛ آن جاییکه سخت‌ترین روزهای زندگیم بود. بزرگترین ترس‌ها و رنج‌ها مربوط به آن دوران بود. از خدا پرسیدم: «خداوندا! تو به من گفتی که در تمام زندگی با من خواهی بود. خواهش می‌کنم به من بگو چرا در آن لحظات دردآور مرا تنها گذاشتی؟ » خداوند پاسخ داد: «فرزندم تو را دوست دارم و به تو گفتم که در تمام مدت زندگی با توأم. من هرگز تو را تنها نگذاشتم. هنگامی که در آن روزها یک ردپا دیده می‌شد این من بودم که تو را به دوش‌کشیده‌ام. »