چقدر باید یخ کنی تا باور کنی هوا سرد است؟ تا باور کنی دستهایش سرد سرد سرد است.... چند سال باید بگذرد و نبینی و خودت را گول بزنی و در وهم دوست داشته شدنت با خیال و نبودن ها و نامردی هایش خودت را گول بزنی و عاشقی کنی؟ چقدر؟ باز هم خواب ببین و در خواب اشک بریز. چقدر مهمی؟!  هیچ! حق اولیه ات را هم نادیده میگیرد و نمیدهد! خانه را سیل ببرد.... دوباره رو ویرانه ها خانه میسازی اما دل را که سیل ببرد و اتش بسوزاند،  اواره شود کجا دوباره سکنا بگیرد؟ پراکندگی بد دردیست... میدانم دچارش میشود،.. حالا زود است... حالا سر و دلش گرم وهمی است.... 

من اما تمام دردهای روح و تنم را در چاه فریاد میزنم.... وقتی صدایم به جایی نمیرسد "أمن یجیب" میخوانم.... سوختگی دل و تنم را میبیند... 

از همه ی این دنیای بی پناه و حس اوارگی.... کسی هست که اگر بودنش را باور کنم همه را کفایت میکند.... 


و من بی پناه اواره شده فردا که رمضانش شروع میشود از این دنیای ترسناک پناه میگیرم به رمضانش.... 

چشمهایم و اشکهایم و وحشت تن و دل و روحم خسته ام کرده... این بی قراری مدام.... و پریشان حاای....اخر " هاجر" هم جایی درخت نخل خرمایی دید و نشست.... حتی تو بگیر از فرط خستگی.... من کجا دارم ؟ من که با پای تاول زده ام فقط میدوم..... و قلب سوخته ام!!! 

سرم پر از صداست.... و همهمه

ده سال پیش این شب ما عقد کردیم و عهد بستیم... چه عهد سستی که هر چند سال نظرش پی نظری برود و دل شکسته ی مرا نبیند.... 

و سال قبل ... این شب... وقتی من به قهر و دل شکسته از خانه امدم... نه به دلجویی که خشم با نامه ی سیاهی من را اواره کرد.... مینویسم اوارگی و پراکندگی  رو لمس نکرده.... بچه ای که میشد بود و افیون و نگاه به بیرون تو از ما گرفت و دل من را به زندگی نا امن ... گرچه سکوت کردم اما سوختم...و عزم رفتن موقتی ام بیشتر.... ( تو بگیر همه اینها داستان باشد و زایده ی دهن من ، بهتر عذاب  دلت را شاید کمتر کنی)

و من از خشم هر چی بود گفتم ولی باز متهم تر که تو خشمکین شدی.... مثل گوزن زخم خوردی دست و پا و دل سوخته ی در چاه افتاده.... که ماغ میکشد و از ان بالا بر سرش اتش میریزند.... و من هی میسوزم.... 

اما نترس 

فردا رمضان است

شاید همان درخت نخل است که باید تکیه کنی و ارام باشی تا.... 

تا نمیدانم و چه و کجا!

فردا رمضان ااست... میشود نترسی.... 

فقط به عشق فکر نکن.... تا هزارباره نمیمیری تا دل سوخته ات باز خاکسترش اتش نگیرد.... تو نیستی.... کسی هست،... جای تو که مجالی برای دلتنگی و حسرت نمیگذارد.... برو... اواره باش... فعلا در این بیغوله.... رمضان همان درخت نخل خرمای " هاجر" است برای نفسی تازی کردن و پلک روی هم گذاشتن و پناه گرفتن....