مست
و نه سر خوش
حالی بین خواب و بیداری
شبم به صبح میرسد
نه امیدوار نه نا امید
مثلهمیشه معلق
از دور به تماشای از دست رفتنها مینشینی
که باید ذره ذره از خودت جدا کنی
از هر آنچه که میخواستی بازهم دور شدی دور افتادی
آرزوها و خواسته های دور دست دور افتاده.
راستی چرا اینجا اینهمه از آدمها هراسناکم
چرا من که به دل پذیرای آدمها و مهربانی ها بودم
اینهمه غریب و گوشه گیر
سر در گریبان و نوشته ها و ذهن وهم آلود خودمم
چرا از آغوش و محبت اینهمه هراسناکم...
برای خوشحالی و لبخند از ته دل چه چیز لازم است...که نیست...
چرا از آدمها میترسم....
نیستند... یا یگهو خیلی هستند...
من از صفحه ی کسی گم شدم
من از شعرهای کسی
از غروب عصرهای جمعه ی کسی
از شهر شلوغ و پراز آدم و ترافیک
از شهر کویری
از کوه
گم شدم ....
من میز شام کنار مامان و بابا
از خنده های خواهربرادرانه
من از اتاق خودموو گلدانهام گم شدم
ذره ذره کندن ناگزیر من است...