روزها وقتی می گذرند وقتی لابه لای انها گم می شوی دیگر اینکه چه روزیست و چه تاریخی تفاوتی نمی کند.فقط خوش ترین و شیرین ترین ان ها را علامت می زنی.و اما روزهای سخت . از وحشت اینکه حک شود در دلت جایی ثبتشان نمی کنی.اما رد پای ان روزها را از شکسته ها و خرده های دلت از جای نم اشک ورم کرده ی روی کاغذ باقی می ماند. روزهایی که سختند زیر بار انها قد خم می کنی. و شبهای همان روزها که در سکوت می نشینی و حتی انجا در تنهایی هم می خواهی اشکهایت را پنهان کنی .دیشب باز هم شکستم .از همه چیز. **** دوست داشتم ناجی باشم و کسی را از برزخ نجات دهم اما کسی نمی دانست که این ناجی خود در یک دوزخ گم است. و حتی یارای نجات خودش را ندارد... دوزخی که هر چه می روی هرم گرمایش پوستت را بریان تر می کند و خاکستر دلت را خاکستر تر.اما گاهی نسیمی می ورزد که التیام می بخشد و تو به امید این نسیم میدوی و جز حرارت چیزی نمی بینی...اما می دانم که این نسیم سرچشمه ای دارد که به شوق ان حتی گرمای ذوب کننده ی خورشید را تحمل می کنم.... من هنوز در این برزخ امیدوارم