دستم نه ؛
اما دلم به هنگام نوشتن نام تو می لرزد!
نمی دانم چرا
وقتی به عکس سیاه و سفید این قاب طاقچه نشین
نگاه می کنم؛پرده ی لرزانی از باران و نمک
چهره ی تو را هاشور می زند!
همخانه ها می پرسند:
این عکس کوچک کدام کبوتر است؛
که در بام تمام ترانه های تو
رد پای پریدنش پیداست؟
من نگاهشان می کنم
لبخند می زنم
و می بارم!
حالا از خودت می پرسم! عسل بانو!
ایا به یادت مانده انچه خاک پشت پای تو را
در درگاه بازنگشتن گل کرد؛
اب سرد کاسه ی سفال بود
یا شورابه ی گرم  نگاهی نگران؟
پاسخ این سوال ساده؛
بعد از عبور این همه حادثه در یادت مانده است؟
کبوتر باز برده ی من!                                               (یغما گلرویی)
                                     ***
تنها  فکرتو رنگ پر رنگ لبخند رو روی لبهایم نشاند و تنها فکر تو کویر چشمانم را تر کرد.
و من خاطره کم رنگ و خاک گرفته ای در لا به لای کوچه های ذهن  تو هستم .و بدان که با بارش باران من و پنجره گریه می کنیم