یک روز گذشته  و من نام دیگه ای دارم 

لقب دیگه ای،... 

ولی هنوز همان هاجر در حرکتم... 

دیروز وقتی قدم برمیداشتم زانوهام سست بود... و قدمهام سنگین.... 

تا به کاغذ رسیدم... باید امضا میکردم ... وقتی به " رضایت دارم" رسیدم، تمام تنم لرزید... و قلبم چروک خورد مثل اناری که فشار بدی و خون بچکد... 

اشکهام سرازیر شد و تمام ده سال به یه ثانیه ای از جلوی چشمهام گذشت.... و تو  و تو و تو... نگذشتی از جلوی چشمهام ... ایستادی... نگاهم کردی... 

اتاق کناری سفره و خنچه های عقد بود... از جلوی اینه ی عقد رد شدم... 

کدام خوشبختی و موفقیت بود که ما با هم نمیرسیدیم... 

اشکهام بی وقفه جاری بود... افتاب توی صورتم... نفیسه با همان صورت ارام  حرف میزد... و من نمیشنیدم... توی کوچه دنبال قدمهای تو بودم... دیدمت... از دور ... از پشت... میرفتی... 

صداهای توی سرم میپیچید ... حرفها... " هاجر رها کن". 

نماز ظهر پناه گرفتم خنکای مسجد... از اشک و درد به هق هف افتادم و به خودم میپیچیدم... 

نگاهها روی من بود..." ما کمکی نمیتونیم بکنیم" " مریض داری" 

صداهای گنگ نگاههای  متعجب.... و من خم شده و مار گزیده و لرزان اشک میریختم.... 

چشمم به نماز غفیله افتاد... و غروبهایی که باهم مسجد میرفتیم... و زندگی مان بحران زده بود.... غفیله میخواندم... و چقدر این کلمات این لحظه قلبم راه مرطوب و خنک میکرد: : وَ ذَا النُّونِ إِذْ ذَهَبَ مُغَاضِباً فَظَنَّ أَنْ لَنْ نَقْدِرَ عَلَیهِ فَنَادَی فِی الظُّلُمَاتِ أَنْ لاَ إِلَهَ إِلاَّ أَنْتَ سُبْحَانَک إِنِّی کُنْتُ مِنَ الظَّالِمِینَ فَاسْتَجَبْنَا لَهُ وَ نَجَّینَاهُ مِنَ الْغَمِّ وَ کذَلِکَ نُنْجِی الْمُؤْمِنِینَ

.... فنادی فی الظلمات.... 

و نجیناه من الغم... 

و هی پرسیدم.... کدام نجات که من از اعماق چاه تاریک زخم خورده ی دل شکسته صدایت زدم ... کدام نجات.... 

زنها دورم جمع شدند... نگاهها را از پشت لایه های اشک تار میدیدم ... و صداها محو و دور در سرم میپیچید...." تقوا پیشه کن... خدا از جایی که حساب نمیکنی به تو میرساند..." " صبر کن واستعینوا باصبر والصوات"... صبر کن.... از کنارم مفاتیح قطوری با صفحه ی باز شده جلوم گذاشته شد... نماز حضرت رسول است مجرب است... زیر چشمهاش و پلک های چروک خورده اش رد اشک میدیدم... اما اشک دیدم را تار کرده بود.... خواندم... نماز مجرب را خواندم... 

و غفیله را بین نماز ظهر و عصر... به " کذا و کذا " که رسیدم دیدم دلم خاموش است.... هیچ حاجتی نیست.... جز مهری عمیق و ساکت....دلتنگی دلتنگی دلتنگی... امانم را بریده 

بعد از نماز دوباره.... صدای زنها و حرفهاشان که هیچ کدام رو نمیفهمیدم... یکی میگفت شاید بشه کمکش کنیم... ان یکی میگفت بگذارید به حال خودش باشد.... 

و من مار گزیده به خودم میپیچیدم.... 

و صدای صلوات بود...." رفع گرفتاری ها صلوات"... کدام گرفتاری؟! 

"براورده شدن حاجات صلوات"....کدام حاجت؟! 

تنم را بلند و کمر خمیده ام را راست کردم و از مسجد بیرون امدم... 

هنوز روز است و افتاب ظهر تیز تابستان که چشمهام را میزند.... 

ابی به صورتم زدم... که اشک برود که بتوانم این شهر حرارت گرفته را بهتر ببینم... 

تلفن ها: هاجر تمام شد .... رها کن...

خانه:

سعی کردم عادی باشم... عادی نبودیم.... 

سرم را روی بالش گذاشتم و ساعتها خوابیدم... چرا این سینه ی سنگین رها نمیشه... 

نماز مغرب و غفیله و عشا... 

اما بعد از نماز ... 

نفسی رو قلبم رد شد.... نه خشمی بود نه کینه ای... نه آهی.... 

انگار هیچ گلگی ای از تو نبود... انگار کسی قلبم را فوت کرد... و رفت همه ی کدورت ها.... 

و باز ماند تو... 

هی دلم را الک کردم هی الک کردم هی الک کردم... از لا به لای الک ها... تکه هایی ماند که برق میزد.... ماند دوست داشتنم.... و دلتنگی عمیق ترم.... 

شب

سوار ماشین حبیبه کنارم... نمیشنیدم.... فقط جاده را میدیدم.... همان راههایی که باهم خیلی بارها رفتیم.... 

تکه های براق طلایی... در شب ... از دلم برق میزد... ماه نور نداشت... صدای غوک و جیرجیرک ها و بوی درخت و رطوبت اب....و جاده ای که تابستان و زمستان رفته بودیمش... حالا تو نه هستی نه نیستی.... 

فقط مهر عمیقی هست و دلی تنگ ... بی هیچ امید و انتظاری.... 

گفتند بعد از این ایه... دل سرد و ارام میشود... دلم ارام شد اما مهری دوباره در دلم شعله زد.... 

" و نجیناه من الغم".... " فنادی فی الظلمات".... " واستجبنا له" 

و بر اب و ماه رها کردم....