وقتی تنهایی من نا خوانده در زد و مهمان شد خم به ابرو نیاوردم و خو گرفتم به سکوتش به اشکهای وقت و بی وقتش  و ازروزنه ی تنهایی ام  که نگریستم زیبا ترین چیزها را دیدم .و کسی بود که وقتی قدم در راه گذاشتم  و دیدم که باید رفت  و غم هایم را بقچه کردم  قدم قدم نفس نفس با من امد و می اید و حرفهای نگفته ام را می شنود خستگی ها را می بیند و دستم را می گیرد اما من.... وقتی جلوتر رفتم دنیای تنهایی  حتی کسی که همیشه با من بود و هست را ندیده گرفتم و..... حالا سرگردان شدم .حالا اگر حرفی باشد اگر بغضی باشد زخم زمین خوردن هایم را بهانه می کنم و می گریم اما....

دلم می خواد بنویسم دلم می خواد مداد کمرنگم و که دستم می گیرم روی کاغذ راه بره.اما من و دلم و قلمم انگار فلج شدیم.هیهشه پر از حرف بودم حرفهای قشنگ(حتی حرفهای دلتنگی) اما حالا دلتنگ دلتنگم که باشم .......... نه دلم حرفی داره نه زبونم.و نه حتی چشمهام اشکی. سنگ شدم .هیچ حسی ندارم .هیچی. نه دلم می لرزه نه دستم نه اشکم....من... من....من.... گم شدم .اینجا گرمه  اما دستای من سرده سرده. اینجا خورشید هست اما گرماش نوازش نمی کنه ....همه چی شلوغ و ساکن پیش می ره.ذلم بارون حافظ سرما مه برگ  دفترم .... می خواد اما ....