اینجا همان حیاط خلوتی است که میام قدم میزنم و بخوام فریاد میزنم بخوام گریه میکنم بخوام گوشه ای میشینم و سیگاری میکشم و چایی و قند میخورم. اینجا 

نجوای عاشقانه میکنم خودم برای خودم.... حافظ میگیرم ... من غم نان نخوردم... من غم  خوردم اما کنار همان چایی ام. غم را با یک قلپ چایی قورت دادم. و قند خوردم شیرین شود. ان روز اینجا نشسته بودم فهمیدم چرا مدام حافظ باز میکنم. انگار حافظ برام  حرفهای عاشقانه ی مهربان میزنه و روی قلبم دست میکشه که بالاخره یه روز این قلب انقدر میسوزه خاکستر میشه. 

 من غم نام نخوردم. اما غم مردم خوردم. ان را هم با چایی و یک حبه قند قورت دادم و دوباره فردا شد. و باز فردا مردم بودند و غمشان. 

من اما غمم غم همان عشق که نه اساطیری که از درد مردم می امد. پیچیدگی عشقی که از غم مردم می امد. ادمی که حقیقی بود ولی از دردهای پیچیده ی مردم از داستانهایی دیگر می امد و من رو در اونها فرو میبرد و ما فرو میرفتیم... و من گیر کردم.... تا بالاتر از زانو در گل....

اما جلو رفتم.... هر قدمم انگار سخره به پایم وصل بود. 

من رفتم جلو رفتم... من مردم دیدم ... من تمام روحم چنگ خورد

بزار اینجا بنویسم . کسی نیست . اینجا گلهای شمعدانی را یه گوشه گذاشتم و گلدان یاس. تابستان و پاییز گل میدهد. صدایم حرفهایم کسی را اذیت نمیکند. خودمم. 

بسه انقدر برای همه حرف زدم.