راستش
تو این نقطه که هستم
هیچ کس نیست
برهوت عمیقی ه . همه سایه ان. گاهی فقط میان پررنگ ن و بعد میرن. دور میشن.
کاش آدمها از اول نباشن. حرفهای آدمها توی سرم میچرخه .توی ذهنم. توی دلم.
گاهی آدمی لبخند من و بیدار میکنه شیطنتم رو.
کاش خودم بیدار باشم...
کسی نمیتونه من و بلند کنه. کسی نمیتونه بیدارم کنه. بهم بگه ببین بنویس بخون بخور.... از ادما توقع چی دارم؟ چه کار میتونن برای من بکنن؟ هیچی.الان کی هست که من و از تخت بکشه بیرون؟ هیچ کس. صدبار با صدنفر تلفنی حرف بزنم و بهم بگن پاشو. باز تفلن و قطع مبکنم و دوباره میخوابم. و دوباره خواب.... تا اروومم کنه تا بتونم بیدار شم بلند شم راه برم غذا بخورم ... کارای روزمره مو انجام بدم...
این افسردگی عمیق
که گاهی بودنش رو یادم میره و ندید میگیرمش یوهو میاد و بزرگتر و سیاه تر جلوم ظاهر میشه.
با دیدن آدمها با بودن آدمها یوهو یادم میره هست. و یوهو میاد و گلوم و میگیره و من و با خودش میکشه پایین میکشه یه انتها میکشه یه ته میکشه جایی نمور.... من میچسبم به تختم... جوری که نمیتونم بلند شم.
تا یادم بیاد هست ... باهامه ... و شاید همیشه باشه ...
من با افسردگیم میخوابم
با اون بیدار میشم
با اون می رقصم
با اون هستم
شاید تنها دوست همیشگی ه من اونه