سلام دنیای مجازی، دنبال جایی می گشتم که کلمات را پرتاب کنم و در آنجا شناور شوند و هیچ جا ننشینند. اصلا کسی نبیندشان ...روی جایی ننشینند. فقط یک سری مخاطب ناشناس بیایند و بخوانند و بروند...

معلق باشند و شناور مثل خود من و ذهنم....

باید خیلی کارها کنم... وقت کم است. مثل همیشه ی زندگی وقت کم است. باید دوید. روزها دارند از دست می روند. روی کارها تمرکز ندارم. اینجا این شهر تکراری شده است. حوصله ی ادمهایش را ندارم. حتی حال عکس گرفتن از آنها را هم ندارم. چقدر همه آدمها سنگینند. از وقتی از سفر برگشتم و تصمیم به تغییر مکان زندگی گرفتم هر روز آدمهای قدیمی از آرشیو سالهای قبل می ایند سر راهم و یادم می اندازند روزهایی که گذشته اند و خاطراتشان. انگار خداحافظی شروع شده. یا ادمهایی جدید که می آیند و با کلامی و حرفی ماندگار میشوند و در دنیای آشفته ی تو شریک و اطرافیانی که روحت بینشان تقسیم شده. و "او"، همراه و رفیق این سالهای زندگی، بزرگترین وزنه ی روح و دلم، شریک و علت خوشی ها و ناخوشی ها....

 مسافری چمدان بدست می شوم، می روم یا نه؟ نمی دانم.... همه چیز این شهر به رفتن می کشاندم....بی یار و رفیقم سفر ممکن نیست

"یا رفیق من لا رفیق له" تو که خود سببی، اسباب من مهیا کن بی یار بی او ممکن نیست