من با تو معامله کردم، من به تو پناه اوردم، من جز تو هیچ وقت کسی رو نداشتم، هیچ کس جز تو به اندازه ی تو رفیق و پناه نبود.‌تو دیدی دلم خوشحالی آدما رو میخواد، تو میدونی از ته دلم نمیخوام آدمی تنها باشه. اما  تو میدونی عمق تنهایی و بلاتکلیفی مو که مجبورم تمام بی قراری و زنونگی مو درونم سرکوب و قایم کنم. 

من ترسیدم، سرکوب شدم ، دلم و حرفمو خوردم. 

حالا که تو دیدی حالا که تو میبینی، عزتم بده، اروومم کن. چرا در عین قرار دچار بی قراری میشم، زمین تو اینهمه پهن، نعمت تو اینهمه گسترده، کجا جای قرار و سکنای منه؟ چه دلم، چه تنم؟ 

هاجر تو اگر بی قرار بود از بی قراری و عشق سعی صفا و مروه رفت، من توان ندارم، دلم نمیکشه، نه دویدن، نه جنگیدن. تسلای من کجاست؟من تسلای خودم و دلم و از تو خواستم. چقدر دلم بشکنه؟ چقدر دلم و بخورم؟ بغض شه تو گلوم و غمباد شه؟ 

خونه ی من کجاست که لب پنجره اش گلدون بچینم و روی اجاقش چایی تازه دم کنم؟ یه خواب راحت بی اینکه بیدار شم،  تو بگو کجاست تو بگو کجام جایی که ازش چمدون جمع نکنم برم؟! تو بگو ایثار کجاست؟!


حالا.... این سال غریب 

که غربتم گلوم و چنگ میندازه توی چهاردیواری این شهر. 

ادم، ادمها، اونهایی که هستن و نیستن. 

انتظار.... گلوم و فشار میده.... 

من کجای دفتر روزانه نوشته میشم؟ اصلن نوشته میشم؟! 

این شعر زمزمه میشه: 

این حال من بی توست 

بغض غزلی بی لب 

افتاده ترین خورشید 

زیر سم اسب شب 


...

در استانه ی پایان ۳۲ سالگی قرار دارم... 

و در مسیری بسیار بی ثبات و نامعلوم ...

و در تعلیق مدام....

.... 

تولدت مبارک هاجر گمشده در زمان و مکان