انگار هرچه در می زنم در را کسی باز نمی کند...خسته ام... نمی دانم باید بیخیال بود یا نه...

یادداشت هایم حتی به چرک نویس ها هم نمی رسد... همین است که اینقدر این دلم سنگینی می کند. اینجا؛ دفتر خالی ام جایی برای دلتنگی ها است. دلتنگی هایی که نه زمان می شناسند و نه مکان. چون دل روحم تنگ است نه جسم. روح هم که در بند زمان و مکان نیست. از اسارت روحم از این کالبد مصنوعی از این بند های نامرئی خسته ام.....خاک خاک خاک.....