کسی چه می دونه؟ این چند روز بی تو بودن اون قدر سخت و نفس گیر بود که انگار تمام حرفهام تمام نفس هام توی گلوم گیر کرده بود. اونقدر سخت بود که حتی از یاداوری لحظه به لحظه اش وحشت دارم. اشکهایی که بلعیدم .خستگی و بی خوابی . نبودی به تو سخت گذشت به من از سختی تو سخت تر! راهه می رفتم اما قدم هام سنگین بود! مال خودم نبود. منتظر فرصت بودم تا جایی دور از همه  حتی دور از غریبه ها کز کنم اشک بریزم! برای شنیدن حتی یک لحظه صدات ....

چی دارم می گم. گفتن نداره که . دوست داشتن شرح نداره . این روزها هم بدون شرح ثبت می شن. برای خودم تو دل خودم...

ببخش اگر نفهمیدم...ببخش اگر بد کردم ببخش اگر دور بودم....

فقطاینکه می دونم همه ی اینها این بود:        

                                                              این حال من بی توست

. دستها همچنان خالیست . دستهایم به ناکس دراز نشد. دستهایم هم غرور داشت  اما ... وقتی بلند شد دید غروری نیست ... چون برای کس بلند شد. دستهایم سننگین بود  . دستهایم هم بی تابی می کرد.شوریده شده بود... بلند شده بود سنگین به سوی کسی. و اما دلم  :پر از بی تابی؛ بی تابی اش را به دستهایم داده بود شوریگی اش را. دلم وسط دستهایم  با دل دستهایم یکی شده مشتاق و بی قرار انتظار نیم نگاهی از تو داشتند. چشمهایم ؛چشم دستهایم چشم دلم نگران به سمتی که بلند شده...و هنوز این دستها و دل بلند است به سمت نور به سمت روشنایی به سمت تو....تو یکتای بی همتای من

****

من برگشتم به دنیای زیبای خودم دنیایی که مدتی هر چند کوتاه انقدر از ان دور شده بودم که.... فراموش کن... شکر که هنوز دلم ره ای می بیند. (شاید ذره ای می خواهد ببیند و می فهمد)

                                      (خوشا به حال ما که خدایی چو تو داریم)