وقتی تنهایی من نا خوانده در زد و مهمان شد خم به ابرو نیاوردم و خو گرفتم به سکوتش به اشکهای وقت و بی وقتش و ازروزنه ی تنهایی ام که نگریستم زیبا ترین چیزها را دیدم .و کسی بود که وقتی قدم در راه گذاشتم و دیدم که باید رفت و غم هایم را بقچه کردم قدم قدم نفس نفس با من امد و می اید و حرفهای نگفته ام را می شنود خستگی ها را می بیند و دستم را می گیرد اما من.... وقتی جلوتر رفتم دنیای تنهایی حتی کسی که همیشه با من بود و هست را ندیده گرفتم و..... حالا سرگردان شدم .حالا اگر حرفی باشد اگر بغضی باشد زخم زمین خوردن هایم را بهانه می کنم و می گریم اما....
واپسین برگ سفرنامه ی باران...