وقتی تنهایی من نا خوانده در زد و مهمان شد خم به ابرو نیاوردم و خو گرفتم به سکوتش به اشکهای وقت و بی وقتش  و ازروزنه ی تنهایی ام  که نگریستم زیبا ترین چیزها را دیدم .و کسی بود که وقتی قدم در راه گذاشتم  و دیدم که باید رفت  و غم هایم را بقچه کردم  قدم قدم نفس نفس با من امد و می اید و حرفهای نگفته ام را می شنود خستگی ها را می بیند و دستم را می گیرد اما من.... وقتی جلوتر رفتم دنیای تنهایی  حتی کسی که همیشه با من بود و هست را ندیده گرفتم و..... حالا سرگردان شدم .حالا اگر حرفی باشد اگر بغضی باشد زخم زمین خوردن هایم را بهانه می کنم و می گریم اما....

نظرات 1 + ارسال نظر
خدای گونه ای که دیگر در تبعید نخواه سه‌شنبه 30 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 10:58 ق.ظ http://kaveer.blogsky.com/?PostID=66

واپسین برگ سفرنامه ی باران...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد