اینجا کلا برای کلمات اشفته ام است. زیاد به معنا و مفهوم چیدمان کلمات فکر نمی کنم.

بهانه ای برای حال بد نیست، اما چرا حال بدم، چرا این حیرانی و اشفتگی ام، خوب که نمی شود هیچ، هر روز سرگردن تر میشوم.

بیا، بیا برویم سرزمین غریبه ها، چه فرقی می کند متمدن باشند یا نباشند، درختی باشند یا زمینی، یا اصلا هوایی. همین که زبانشان را نمی فهمی و فقط لبخند ابلهانه صورتشان را می بینی، همین بس است. سرخ باشند، زرد، یا سفید فرقی نمی کند. بهتر از آشناهای غریبه اند. هم زبان و همرنگند اما انگار هر کدام از کره مریخ آمده اند.

اینجا را دوست ندارم. حتی راحت نفس نمی کشی....دود نفس می کشی. دود بخور. دود خوب است. بدنت را واکسینه می کند، شبیه همین اشنا غریبه ها می شوی. نه اشکشان اشک است نه لبخندشان. 

این حال نا بسامانم کی سامان قرار است بگیرد.