دلم می خواد بنویسم دلم می خواد مداد کمرنگم و که دستم می گیرم روی کاغذ راه بره.اما من و دلم و قلمم انگار فلج شدیم.هیهشه پر از حرف بودم حرفهای قشنگ(حتی حرفهای دلتنگی) اما حالا دلتنگ دلتنگم که باشم .......... نه دلم حرفی داره نه زبونم.و نه حتی چشمهام اشکی. سنگ شدم .هیچ حسی ندارم .هیچی. نه دلم می لرزه نه دستم نه اشکم....من... من....من.... گم شدم .اینجا گرمه  اما دستای من سرده سرده. اینجا خورشید هست اما گرماش نوازش نمی کنه ....همه چی شلوغ و ساکن پیش می ره.ذلم بارون حافظ سرما مه برگ  دفترم .... می خواد اما .... 
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد