خانه خانه خانه 

آنجا که بودم

و بعد از آن هیچ جا نبودم 

حالا 

باید دوان برم سمت مقصد و جایی نامعلوم 

نا کجا اباد 

برای بدست اوردن چیزهایی گوش کن 

من همسفر میخواهم 

که تکیه کنم و سفر کنم

که جلو بروم 

اما بروم 

بعد که توشه و کوله ام پر شد برگردم 

خانه ی حوض دارم را شمعدانی بچینم 

اما تو بگو

تویی که از من پرهیز کردی و ندیدم گرفتی 

تویی گه قلب در آتش من را در سکوت رها کردی 

تویی که... تویی که...

منی که مشتاقت ایستادم و نیامده رفتی....

منی  از جان برای تو تپیدم و با اشتیاق بودم و دویدمت....

ندیدی 

نبودی....

من کجای شعر ها و داستانهای توام....

چطور کوله ی سفر تنها بدوش بکشم 

منی که هستم و ندید میگیری ام که پرهیز میکنی ‌... که مهربانی نثار غیز میکنی و من در خود به خودم میپیچم.... که از یک کلام از من دریغ میکنی؟ 

وای بر من وای بر دل م 

وای بر دست و زبان م 

وای از پاهای من 

وای از دلم

وای از چشمهام که اینطور قطره قطره می جوشد و فرو میریزد...

زمان 

باز هم نشان داد

باید دل را کشت و رفت 

انچه بی ارزش است

انچه بی فایده است 

دل است 

دل

قبل تر فکر میکردم دل سرمایه است گران بهاست

اما حالا 

به هوسی برای آوازی و قدری خوشی لحظه ای تعبیر کنم بهتر است

دیگر اینهمه داستان سرایی و عاشقانگی ندارد....

رد شو برو....

درد دفن کردن و سوزاندن و کشتن و قورت دادن و ذره ذره خفه کردن دل بهتر از کشیدن دل به بیهوده است

به مسخره گرفتن است

 رد شو

بکش 

برو 

....

تنها بودی 

تنها باز سوار اسبت شو 

از این سیاره ی بی معرفت برو....


بر بستری که سر میگذارم 

که هم سری نیست 

که همدمی نیست 

و من که از این بستر توان تن بلند کردن ندارم

و من که تنم مثل تکه ی سیمانی به تخت چسبیده 

منی که باز باز باز 

تمام دل و توان و هر آنچه که بود رو روی سینی ریختم 

و باز تنها شدم ...

دیوار شب:

کنار چایی پر رنگ تلخ

یک حبه قند میذارن 

باهمه 

با هم 

وقت چایی چه وقته؟ 

صبح که حوصله نداری و چشمات از خواب تازه باز شده 

عصر که خسته ای 

وقتی که میخوای بشینی و فارغ از عالم و آدم 

با کسی 

دقت کن 

با " کسی" 

یک فنجان چایی بخوری 

چایی بهانه است 

اما خودش اصل است 

اصل چی؟ 

تلخ و شیرینی هر لحظه ی اتفاق ها...

دیوار نوشته های شبانه وقتی که خوابی :

امروز 

که در عمارت سعد السلطنه قدم میزدم 

فکر کردم چقدر این در و پنجره ها 

این سکوت خانه ی عجیب 

برام آشناست 

دور خوردم در ذهنم 

جایی را دیدم ....

جاهایی را دیدم ....

که دلم آنجا قفل شده بود 

من جا مانده بودم 

من و خنده هایم بین گرمی و آفتاب و محبتی.....

بین پنجره های رنگی ....

و باز آرزو کردم 

آرزو که عیب نیست 

ادم است و هزار امید و ارزو 

که هر شب به سیاره اش میبرد...

من میچرخیدم میچرخیدم بین حیاط... 

لبه ی حوض راه میرفتم 

عکس خودم را در حوض میدیدم 

من شبیه ... شبیه.... نمیدانم شبیه چی....دخترک سر به هوای بازیگوش؟

راستی تو بگو....من شبیه دخترک در آبم ؟ یا دخترک در آینه؟ 

یا؟ ....

ولی فهمیدم دخترکی روزی جایی جا ماند‌...

به جای حرف زدن بوسه میزنی 

...

میدانی 

بوسه گاهی علاج است

گاهی خود زخم است 

گاهی علاج است

گاهی خود زخم دست 

بوسه بسته بر آن که کجا مینشیند 

معنا میگیرد

بر چشم 

روشنایی میدهد 

نگاه تازه میدهد 

جلوی افتادن اشک می ایستد

بر گونه 

نوازش گرم لبها روی خنکی گونه است 

اشک افتاده را پاک میکند 

اصلن از اصل میبرد 

انگار اشکی نبوده 

بر لب 

اخ از لب 

انگار آه را از لبت میدزد 

انگار لبت را پر از شعر میکند 

انگار نگفته ها را خاموش میکند 

انگار گلایه ها را به چشم برهم زدنی از لبت میقاپد

انگار 

انگار

انگاز 

عاشقانه باشی 

انگار لب که روی لب می آید 

ساعتها حرف و کلمه است 

همان کلمات نگفته که تو میخوانی 

انگار زمان می ایستد 

انگار یک ما میشود 

بی من بی تو بی تن

بوسه ای که تمام سرمای زمستان لبهام را از گفتن میگیرد 

می شود 

سکوت و بوسه....

از لب که نقطه ی ثقل بوسه است اگر بگذریم 

چانه 

اخرین جای تکیه ی بوسه است 

اخرین محل عبور از صورت ملتهب به تن

و بعد سیب گلو

هماهنجا که آوازها پنهان می شود 

مثل گویی جادویی پر از آواز و آه نهفته ...که با بوسه ای در حنجره رها می شود و پروار میکند

بعد

برس به قلبم ...

که حالا تندتر میتپد

مثل صدای دویدن اسب 

اسب یاغی 

که میخواهد از سینه برون بپرد

قلبی که میجوشد و 

بوسه 

انگار یخی است که روی قلب جوشان میگذارند 

انگار نثل اناری پر اب میشود که با بوسه میشود آن را نوشید

و سینه هایم 

که به نوبت سرخ از شرم بوسه های تو 

و پر هیجان از لمس سر انگشتانت و لبانت 

اناری می شود در دستت برای نوشیدن 

برای نو شدن 

برای جریان خون در رگ‌هایم 

اخرین بار 

بوسه ی تو بر دستانم بود 

دستانم بیش از همه با تو حرف زده اند

بیش از لبانم 

بیش از چشمانم

بیش از قلبم 

چرا که دستانم وسعت ستبر سینه ی تو را لمس کرده 

به روح تو انگشت کشیده و جای انگشتانم بر صیقل روح تو مانده 

....

و جای بوسه و سرانگشت تو

بر آب روان تنم 

بر مرمر تنم

بر ان بخش پنهان سفیدی روحم.....

حک شده 

تو حک شدی