اشکهایی که آروم و ریز میان و روی گونه هات قل می خورن...از قلبت می جوشن....

آدمهایی که میان.... ولی هیچ کدومشون پرت نمی کنن...یه تیکه ازت می کنن و می برن

آدمهایی که هستن و نیستن...

تویی که هیچی خوشحالت نمی کنه... هیچی برات جذابیت نداره.......

آدمهایی که هستن و از فرط نگرانی نمی تونی نبینیشون....نمیتونی بهشون پشت که بس که وابسته ای بهشون و وابسته ان بهت....

کجا برم؟ چه کار کنم؟ خبر و اتفاق خوشحال کننده ی ماندگار.....

بچه؟! نه توان مسیولیت های بیش از این وابستگی ندارم....

درونم یک حفره ی بزرگ ایجاد شده، از کجا و از کی و نمی دونم.....اما این حفره رو هیچ چیز و هیچ کس پر نمی کنه....