وقتی هجمه ی ادمهای رفته از آرشیو سمتت میاد. ادمهایی که رفتن ادمهایی که انگار مردن و صداشون از ته چاه میاد بیرون. و دوباره روی قلبت قباری می اندازد. و اینجا درست همینجا میخوای کسی باشه که کنار شونه هاش پناه بگیری.  اما نیست و این رو باید ادامه بدی تا مدت نامعلوم. وای چقدر ما خسته ایم از دوست داشتن های نامعلوم بی سرانجام. اما همچنان ایستاده ایم به تماشا با لبان خاموش و بی اثر. نباید گفت... شاید همین هم از دست برود. شاید جای بدی باشی. 

اخ گلویم را چیزی ریز خراش میدهد. نه کرونا نیست. حرفای نگفته است. 

دارم تمرین میکنم 

باید یاد بگیرم 

بسه هرزه و هرجایی کردن حرفها . کسی دلش برا تو نمیسوزه. لازمم نیست بسوزه. 

مشکلات تو برای خودته و خودت مسیولشونی. بس نیست اینهمه برون ریزی کلامی؟ 

ول کن. اره گذشته تموم شده. اما اثرات دردش با من هست تا مدت ها. 

من دلم نمیخواز قرص بخورم. ولی باید بخورم. خیلی چیزا رو دلم نمیخواد اما هست. 

من خونه مو دوست داشتم. دم عید خونه تکونیش میکردم. بماند که نوشته های اتاقش و عکس گرفتم پاک کردم و اومد داغون شد به قول خودش و من ریشه ی نوشتنش و خشک کردم. 

و نچیدم وسایلش و چون منتظر بودم خودش به سبک خودش بچینه. من فقط خواستم اتاقش برای کار مرتب باشه و خلوت. خواستم یه تشک نوی نرم و تمیز بخرم براش همین سال اخری اما پول م  نمیرسید. براش کفش خریدم اما اون برای خودش عیدی یه تنبک و نی خرید! 

من کجام؟ 

راست گفت. سال ٩٠ توی سرما اذرماه زیر برج میلاد وایساده بودیم. اون سال بود که اون دختر فعال و کاری و رو دیده بود و من تازه دانشجو بودم. گفت من مسیر زندگیم مشخص شده تو میخوای چه کار کنی؟ 

من؟! 

مه بود! سرد بود! 

واقعا نمیدونستم میخوام چه کار کنم. من فقط درگیر بودم. با کسی که انتخاب واحدای دانشگاه و کمکش میکردم. حذف و اضافه. و در حال صحبت که چرا نمیاد دانشگاهو ...

بعد اون انجمن سینما میرفت. با اون دختر ه شروع کرد. نمیدونم چرا هیچ وقت با نمیخواست چیزی رو شروع کنه. 

و خونه نشین شد. و از کار اومد بیرون. به خاطر افسردگی زیادش . و مشکلی که در دوران نقاهتش بود. 

بعد دانشگاه به خاطر شهریه به مشکل خورد و عموی عزیز کمکی نکرد. 

و خونه بود..... 

من برای اینکه از صبح جلوی چشمش نباشم یا خوابیدن صبح تا عصرش و نبینم و دیوانه نشم و از همه مهمتر ثابت کنم منم میتونم منم توانایی دارم منم احتماعی هستم ، شروع کردم به کار و همزمان کلاسای اخلاق رفتن. و دوسال با این ترس پا از خونه بیرون میزاشتم که کسی میاد خونه ام! یا وقتی خونه بودن این تزس بود که اون با کسی بیرونه. بماند که بعد فهمیدم حتی با دوستای پسر که من و میشناختن شمال رفته اون دختر ه هم رفته اونجا. و من چقدر اب شدم و خجالت زده شدم. 

حالا نگاه میکنم. از اون سال من و دوست نداشت. و من چقدر احمقانه اون و تحت فشار دوست داشتن خودم گذاشتم. چقدر خودخواه بودم نزاشتم اون به کسی که درست داره برسه. و فکر میکردم دارم زندگی مو از دست یه ادم شیاد نجات میدم.... 

اما اشتباه کردم. جایی که دل میره باید بزاری بره. به زور برش گردونی بازم میره. توی رودربایستی دوست داشته شدن خیلی حال بدیه. 

اینها تمام  فکرهای شخصی ه منه. شاید اون داستان رو جور  دیگه ای بببنه. 

اخخخخ وبلاگ قدیمی عزیزم که مثل یه صندوق کهنه شدی و که کاغذامو مینویسم و نیمه رها میکنم توش. 

اتیش توی سینه ام که هر لحظه ابم میکنه و از چشمام میاد  اینجا بنویسم و اشک بریزم بهتره . 

ادما دیگه حوصله ی اشکا و ناله های من و ندازن. بس ه دیگه. میگن برو مشاور دکتر یه فکری به حال خودت بکن. راست میگن. قصه ی زندگی من به کسی چه! خودشون هزار مشکل دارن. گذشته ی دراماتیک فیلم سینمایی من به چه درد کسی میخوره ؟! در حد ارضای کنجکاویشون چرا. حال میکنن میشنون و گزاره ها شونو ادا میکنن و میرن. و بسه واقعا. حال بد تو بسه. برای خودته. همینجت بنویس اشکاتم بریز رو کاغذاس همینجا و تمام.

تا بعد رو بنویسم