روزی روزگاری

روزی روزگاری اسمان را که از دریچه ی کوچک اما بزرگ چشمانم نگاه می کردم ابی بود و افتاب گرم گرم گرم.روزی روزگاری بی دغدغه لبخند بود و عمر اشکها به اندازه ی ثانیه ها .دوست داشتن ها وسیع بود و ادمها در نظرم کدبندی نداشتند. همه چیز رنگارنگ بود. عشق می دوید و من نیز.می دیدم می شنیدم می گذشتم و به باد می دادم سختی ها مثل سیلی صورتم را سرخ نمی کرد و ماندگار نبود .دل خوشی  طعم شیرین شکلاتی بود  که حتی در خواب هم پرواز می کرد . اخمهای مادر و اشکها در پیراهن پدر و اخمهای پدر و دامن مادر .اما....اما گذشت و گذشت و گذشت تا من  به اصطلاح فهمیده شدم .یعنی حالا سختی  محکم سیلی می زد من با لبخند  باید می پو شاندمش.عشق هم انقدر تند دوید که گم شد  .حالا باری اشکها دنبال شانه ای بودم .هر جا را که نگاه می کردم سیاه و سفید خاکستری بود .هیچ کس خودش نبود .همه چیز پر از هیاهو و شلوغی .گم کردم  .... از ان روزهای خوش کودکی وقتی گذشت . بومی جلوی رویم قرار دادم و هر روز با قلم و همان رنگهای کودکی ناکجا اباد خودم را نقاشی می کنم .نا کجا ابادی که می دانم روزی می رسم و کسی در انجا به انتظار من با اغوش باز ایستاده  و اگر نبود و نمی دید من نیز نبودم....

قایقی خواهم ساخت

خواهم انداخت به اب

دور خواهم شد از این خاک غریب

که در ان هیچ کسی نیست که در بیسه ی عشق

قهرمانان را بیدار کند.

همچنان خواهم راند

همچنان خواهم خواند

پشت دریاها شهری است

که در ان پنجره ها رو به تجلی باز است

....

دست هر کودک ده ساله ی شهر  شاخه ی معرفتی است

مردم شهر به یک چینه چنان می نگرند

که به یک بیشه به یک خواب لطیف

                              پشت دریاها شهری است

                               قایقی باید ساخت

 

نظرات 1 + ارسال نظر
بشرا سه‌شنبه 10 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 12:56 ق.ظ

از روزگار دلم گرفته از این تکرار دلم گرفته دلم می خواد گریه کنم بارون ببار دلم گرفته برای گم کردن خویش رها شدن از کم و بیش برای در خود گم شدن جدا از این مردم شدن بهانه ی گریه می خوام بهانه ی فریاد زدن بیا تو باش ای مهربان بهانه ی گریه ی من

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد