در استانه ی یصبح در تریروشنی ایستاده ام. خسته از شب.شب طولانی...شب سرد.لابه لای نسیم غوطه می خورم... صبح است  ...

می ترسم یترس شیرین و دل نشین....

من می بالم به خود که خدایی چون تو دارم... خوشم که در اوج هجوم اشک سجاده ی دارم و مهری که  سر بر ان می گذارم و بوی رطوبت خاک نم خوردهی مهرم از اشکم می پیچد ....تنها جای پناه اوردن تنها جای هق هق کردن....

اکنون روزهایی سپری می کنم که پر از شور شیرین است.اکنون من دلم دستهایم به وسعت کسی عظیم شده است.اکنون چشمهایم پر از اسمان است.و وجودم پر از.... ~پر از.... نمی دانم تو که می دانی کلمه بگذار.(اگر کلمه در خور پیدا می کنی!).

وسط روزها ایستاده ایم .دنبال چه می گردیم نمی دانم.روزها غریب شده اند. (روزگار غریبی است نازنین!!!!).گاهی غربتش پیچکوار می پیچد دور دستهایم تا ننویسم.دور چشمهایم تا نبینم.و حتی از پیچ و تاب گلویم پایین می رود و دور قلبم می پیچد تا حس نکنم...

ولی من از هراس این غربت ؛ غربت نگاهها غربت حرفها؛ به جایی پناه می برم.به چشمهای کسی به دستهای کسی....کسی....کسی.....

من و تو پناه می بریم به اغوش کسی... کسی بی مانند....کسی بی هیچ کس...... کسی که مثل هیچ کس نیست.اصلا کس نیست...وجود است....وجود.....