چند روز پیش رفته بودم بهشت زهرا سر قبر مامان بزرگم.همین جور که داشتم فاتحه می خوندم یاد یه چیزی افتادم:
۳شنبه ها همیشه خونشون روضه بود.از ساعت ۶ صبح در خونشون باز بود تا...................هر موقع که دلت بخواد.همه میومدن. مینشستن دعا می خوندن و ختم انعام و ..از این برنامه ها.
خدا بیامرز چند روز قبل از یکی از روضه هاش خونمون بود.دم رفتنش تازه یادش افتاد که روغن برای درست کردن غذای روضه ندارن.تند تند گفت:هاجر جان خیر ببینی برو برام روغن بیار.
خلاصه منم از اونجایی که زیادی هواسم جمعه!رفتم تو انباری و چراغ و روشن نکرده یه چیزی شبیه پیت روغن برداشتم اوردم بالا و دادم بهش.کلی دعا کرد که عاقبت بخیر شی و از این دعا ها(غافل از اینکه ندانسته چی بهش دادم).روز روضه شد.عصرش تلفن زنگ زد.از پشت خط صدای خنده و داد و بیداد با هم مییمد.پرسیدم چی شده که مامان بزرگم گوشی رو گرفت و با حرارت تمام گفت تو از قصد این کارو کردی که روضه ی منو بهم بزنی.گیج گفتم چی کار؟که دختر عموم گوشی گرفت و همه چچی و در حالی که نغسش از یاداوری اتفاق ظهر به زور بالا میومد گفت:صبح همه سر قابلمه بودن و داشتن ارد داغ داغ و برا حلوا هم می زدن .موقع روغن ریختن(هیچ کسم نگا نکرده ببینه داره چی می ریزه)در روغن و باز می کنن و می ریزن تو قابلمه اونوقت یهو اتش می گیره.می زنه بالا یه ذره از روسری اون کسیم که سر قابلم بوده می سوزه .نگو روغن رون ماشین بوده اونم از نوع قابل اشتعالش (خدایی خیلی شبیه روغن جامد بود)خلاصه فکرشو بکنید همه تو کف دعا و... که یهو صدای جیغ و داد اتش اتش بلند میشه.
خدا رو شکر که تلفات نداد و الا چه به روز من می اوردن. خلاصه اینو که شنیدم رو زمین از خنده ولو شدم.تا یه هفته این شاهکار من نقل هر مجلسی بود.خودمم با هر بار تعریف کردنش کلی می خندیدم.خدایی کارم خیلی اسمی بود.خدا بیامرزدش چقدر حرص خورده بود از دستم اون روز