دارم خفه میشم دارم خفه میشم دارم خفه میشم دارم خفه میشم دارم خفه میشم دارم خفه میشم دارم خفه میشه

نفسم تنگه نمیتونم بین ادما باشم قلبم داره از سینه ام کنده میشه

نفسم تنگه نفسم تنگه نفسم تنگه.... 

تمام بدنم از شدت درد داره از هم متلاشی میشه... 

چقدر ساده همه ی زحمتای اینهمه سال مو موقع ثمر دادنش باید رها کنم و کس دیگه ای بهره شو ببره... چقدر سخت برای اونچه که دویدم تنهایی کشیدم اسیب خوردم از نتیجه اش از ته دل شاد بودم باید بهره شو کس دیگه ای ببره

درد دارم درد دارم درد دارم درد دارم

حضور ادما سنگینه

جنازه تو از چشم ادما قایم کنی سخته... تنت مرده

دنبال نوازشی دنبال عزت و محبتی؟ 

بریز  دور ادمها رو

هیچ اغوشی مثل خدا برات امن و ارووم نیست

چشمت به دست بنده هایت بهت محبت کنن؟ مگه محبت از بنده هاست؟ امروز هستن فردا نیستن... اون که یارت بود اونکه  عهد بست و اینهمه همپاش دویدی داره میزارتت کنار بعد اینهمههه تلاش و زحمت.... بعد اینهمه عشقی که نثارش کردی بعد اینهمه اسیبی که خوردی از بی وفایش چه برسه به بقیه.... 

وقتشه خودت دلت احساست نیازت فکرت توی مشتت باشه... وقتشه حصار بکشی  گرگ زیاده باید گرگ باشی دریده نشی... در اغوش خدا پناه بگیر 

دیگه کسی نیست... 

مثل یه زلزله زده که تمام خانواده اش رو از دست داده... 

میتونی خودتو از زیر اوار بیرون بیاری میتونی بشینی و ساعتها گریه کنی

سینه ام تنکه خیلی تنگه دارم خفه میشم دارم خفه میشم دارم خفه میشم

دارم تبعید میشم یکی دیگه میاد ساده هراونچه که کسب کردیم و میبره راحتتت 

مثل قدیمی میگه وفای زن رو وقت نداری مرد و وفای مرد و وقت داراییش ببین

وقتی رسید تو رو کنار گذاشت

تو رو ندید

احساس تو ندید

اخ خدا دارم خفهههه میشمممم نفسممم تنگهههه سایه ی شوم ادما روی زندگیمههه خدا نفسم تنگههه

توان دعا کردن ندارم توان حاجت خواستن ندارم توان به زور خواستن ندارم.... 

خدا ارامش میخوام یه خونه ی تازه کنار یه ادم که ارووم و امن و بی تنش زندگی کنم... دیگه سرمو توی بالش نگیرم از حس خیانت داد بزنممم و خفه شم... دیگه کابوس نبینم بالش بغل نکنم تنهایی نشینم منتظر کسی که با کس دیگه است و من و نگاهم  نمیکنه... 

دارم خفه میشم راه نفسم و باز کن...

وقتشه برگردم اینجا.... 

وقتشه ارووم ارووم دور خودم پیله ببندم... 

بازن بخزم توی خودم و  حرفهام رو برای هرکسی هرزه نکنم... گفتنی ها رو گفتم ... خواستنی ها رو خواستم... از صد قدم راه نرفته یکی دوتاشو رفتم اما فرصتی نیست... وقت تمومه

باید دور خودم و دلم حصار بکشم... در دلم و باز ببندم... که هیچ کسی نزدیکشم نتونه بیاد... باید از حصار تنهایی م محافظت کنم... از گدایی دلم بدم میاد... 

شاید سفر رفتم...اما سفرم اینبار برای زندگی دوم نیست... تبعید گونه است... دور میشم اینبار به اجبار... یه مدت کوتاه... از دوستداشتنی های زندگیم یه مدت دور باید بشم... خانواده ام... خانواده ی نسبی ام که از صدتا فامیل برام فامیل تر بودن...

نمیدونم بال ادم که کنده میشه جاش دوباره در میاد؟ اخه بی بال که نمیشه پرید؟ پرنده بی بال معنا نداره... اما خوب ... راه که میتونه بره... میره... 

دلم من و از پا میندازه میدونم برای همین میخوام حبسش کنم...

نگاهش نکنم تنبیهش کنم بندازمش دور... دلم من و خار کرد کوچیک کرد... چون فکررمیکردم هرکی دوست داری بی حساب باید براش بدویی... 

باید قوی باشم... الان سخته... مانع زیاده... گرگ زیاده...اما خوب اینا تا ابد هستن و من تا ابد تنهام... رها کنم خودم و بین گرگا تیکه پاره میشم و دست به دست... اما تنهایی شرفش بیشتره که حقیر شی یا دست به دست... 

وقتی اونی که باید باشه نیست بودن و نبودن بقیه فرقی دیگه نداره....

شادی م از خدا بوده غمم از خدا اقا سید مهدی پشت و پناهم... راه تاریک و سرد و برفی و طولانی و بی مقصد... ادمی هم تنها زاده میشه و تنها میمیره... این وسط همه سایه ان.... به سایه ها نباید دل بست....

عالمی دیگر بباید ساخت و ز نو آدمی

بازم اینجا بازم من و تنهاییهام که هرجا میخوام دور بریزمشون از من کنده نمیشن...

اینبار تنهاییم عمیق تره.... اونقدر عمیق که اگار خودم و گم کردم همه چی رو گم کردم حرف زدنم کلامم رابطه ام دوست داشتنها متنفر بودن هام .... شبیه خودم نیستم انگار یکی دیگه ام... خودمم خودم و تنها گذاشتم...

دلم  میخواد درون خودم و شستشو بدم دلم میخواد کامل درونم پاک شه از همه ی اونچه که غمگینم کرد زیر یک ابشار بایستم یا توی یک رودخونه... اونقدر که اب همه ی اونچه درونمه رو بشوره و ببره

حس می کنم روحم پیر شده انگار خیلی ساله زندگی کردم انگار یک صده است زنده ام و با ادمهای هر دوره ی تاریخ درد کشیدم انگار تمام جنگ ها و انقلاب ها رو بوده ام....

انقدر خودم رو گم کردم که حتی خودمم خودم و نمیشناسم انگار توی جمع ها غریبه ام ادمها رو بعد دار میبینم.  یه روحی که وارد یه جمع میشه....نه میفهمم اونا چی می گن نه میفهمن من چی میگم.   از یه سیاره ی دیگه اومده باشی ....

انگار یه چیزی من و به یه تاریکی عمیق کشیده تاریکی عمیق و نمور ....شبیه خوابهام که پر از فضاهای متروک و نمور و خزه بسته است....و سرده ... مثل فیلم نوستالوژیا....

اصلا نمی دونم چی میخوام...فردا چه کار کنم بعدها چه کار کنم انگار هرکار می خواستم کردم....

کاش یکی میگفت چی کار کنم می گفت بمون یا برو .... بری چی میشه بمونی چی میشه... حتی یکیمیومد برات تصمیم میگرفت....

شادی ها مثل یه  ها کردن روی شیشه ی بخار گرفته ان.... زود محو میشن

کسی می گفت هرچی روحت بیشتر اطراف رو درک میکنه بیشتر درد میکشه و توی خودش فرو میره.... و بیشتر افسرده ات می کنه.... ولی از زندگی واقعی نباید فاصله بگیری بدترت میکنه

ادمها روی زمین راه میرن پاهاشون روی زمینه .... برای همین صدای خنده ی هم و میشنون.... فکر کن میخانه ی های قدیمی... صدای لیوان ها و خنده ها و موزیک و ... و کسی که یه گوشه ایستاده و هیچ چیز نمیشنوه.... غریبه ی غریبه است

من اما دراسمان خودم پرواز میکردم... و خندان....

اما طوفان من رو راهم  رو گم کرده....باید راه خونه رو پیدا کنم

یا همونجایی که هستم خونه ی جدیدی بسازم...تنها نمی تونم... ادمها هم غریبه و ترسناکن.... اطمینانی نیست....همون اشنایی که حالا گمش کردی رو دوباره باید پیدا کنی

ادمهایی که روی زمین قدم میزنن و نگاه و سرشون به اسمون نیست... شاید کمتر درد بکشن (نگاهها همه از خاک و برخاک.... شریعتی توی کتاب کویر گفت اینو)

دردهای دوستی کجا و درد پوستی کجا .... این رو قیصر گفته بود... اونم مثل من درد میکشیده برای همین از بچگی کتابهاش رو اونقدر ورق میزدم که برگ برگ میشد... من از چی درد میکشیدم واقعا؟ هیچ وقت نفهمیدم...

حسی که دو ساله درگیرشم... روحم انگار بی واسطه دردها رو درک میکنه برا ی درک بهترش این مثال و میزنم.... دستت به اتیش میخوره به واسطه ی پوستت این سوزش کمی دیرتربه اعصابت منتقل میشه... حالا فکر کن پوستت نباشه....

بین خاطرات همه ی ادمها گم میشم... باهاشون میرم عقب و بعد میام جلو... خوشحال میشم یا به شدتتت غمگین....

فکر میکنم اگر سی چهل پنجاه سال قبل زندگی میکردم چه شکلی بود؟ اگه یه زن افریقایی هندی عرب چینی افغان اروپایی  یا قبایل بدوی بودم یا حتی جنگ زده رفاه زده روزمره و معمولی یا حتی مثل زنای یکی دو نسل قبل سرزمینم که از زندگی فقط تربیت یک بچه رو فهمیدن که اون هم سرنوشت خودش رو داشت و می رفت و میرفت...

اگه یکی از اینها بودم چه شکلی میشد؟

میشد عمر طوری باشه بتونی همه ی این شکلا زندگی کنی؟

اخه زن حسابی... سی سالته... بیا روی زمین....چند سال دیگه مگه وقت داری؟

نمیدونم چند سال؟ اما انگاار من انگار همه ی ادمهای روی زمین کاراشون و کردن و دیگه کاری نیست انگیزه ای نیست...

ولی هنوز دنیایی هست که باید تجربه اش کرد...جغرافیای جدید..... تنهایی نمیشه.. بدون بال و پر نمیشه....

باید روی زمین قدم بزارم اونقدر محکم که زمین زیر قدمهام فرو بره.....اما نگاه و سرم به اسمون باشه.....   

عالمی دیگر بباید ساخت وزنو ادمی