-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 14 اسفندماه سال 1382 19:33
(من) (تو) (ما)من ما رو انتخاب می کنم از بس که ادما گفتن (من)خسته شدم .از بس همه (من) بودن دلم گرفت اخه چقدر ادم خودشو ببینه .من بین اینا (ما)رو انتخاب می کنم .ننمی گم (من) خوبم میگم (ما ) خوبیم . میگم (ما) می خوایم و....فکر میکنم اینجوری بهتره!
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 5 اسفندماه سال 1382 17:11
اول سلام بعدم اینکه متنی که نوشتم مال خودم نبود بعدشم حرفای دلم: یاسمین رفت عزم سفر کرد و بار سفر بست و رفت.رفت و من و با یه دنیا سوال تنها گذاشت. رفت و بوی یاس رو هم با خودش برد .یاسمین دیر باورت کردم خیلی دیر وقتی که تو اماده ی رفتن بودی رفتنی که برگشتی نداشت .رفتی جایی که فاصلت با من فرسنگهاست.یاسمین طراوت دستانت...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 4 اسفندماه سال 1382 18:41
دیشب رؤیایی داشتم. خواب دیدم بر روی شنها راه میروم، همراه با خداوند و به سوی آسمان تمام زندگیم را میدیدم. همیشه در تمام گذشتهام دو ردپا دیده میشد یکی مال من یکی مال خداوند. اما در بعضی جا ها تنها یک ردپا وجود داشت؛ آن جاییکه سختترین روزهای زندگیم بود. بزرگترین ترسها و رنجها مربوط به آن دوران بود. از خدا...
-
سر چار راه
شنبه 2 اسفندماه سال 1382 16:28
یادم نمی ره که اون روز سر چهارراه پشت چراغ قرمز چی دیدم.طبق معمول چند تا بچه ی قد و نیم قد با بسته های ادامس و فال حافظ و...سر چهارراه بودند.یه بنز بژ نمره دبی هم بود .یکی از این بچه ها که حدودا ۵-۶سال داشت و خیلی لاغر و نحیف بود با بسته ی ادامسش به سمت بنز رفت و با انگشتای کوچیکش چند ضربه به شیشه ی راننده زدکه یهو...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 1 اسفندماه سال 1382 23:05
توی یه کتاب اینارو خوندم: (چرا در زندگی مقدر است که ههمه چیز برود؟خیلی ساده است:برای اینکه متولد شدن یعنی رفتن.رفتن از همان ساعت اول.از همان لحظه ای که انسان شروع به نفس کشیدن می کند. و تو نمی توانی با واقعیت زندگی دست و پنجه نرم کنی.) (خوشبخت بودن یعنی چه ؟چه کسی می داند؟سعادت مثل زمان است:دارای سکون است و افرادند که...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 10 بهمنماه سال 1382 21:56
سلام خوشحالم وبلاگا راه افتاد موفق باشید همگی
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 8 دیماه سال 1382 21:39
چه برنامه هایی برای جمعش ریخته بود چه نقشه ای برای معلم روز شنبش داشت قرار بود با داداش کوچیکش فردا برن یه دست فوتبل مشتی بزنن توپ فوتبالشو دولا کرده بود و گذاشته بود بالا سرش و خوابید چشماشو بست .اما برای همیشه بست خوابید برای همیشه ....حالا دیگه صداش تو کوچه ها نمیپیچه حالا دیگه کسی نیست که برای مادرش شیرین زبونی...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 7 دیماه سال 1382 20:30
فقط می تونم همی نو بگم تو این جریان پیش اومده چیزی نمی شه گفت کسی نمی تونه حتی یه ذره از احساسش رو بگه
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 29 آذرماه سال 1382 13:25
اخر مطلب قبلیم یه چیزو یادم رفت : اینکه توی کتاب عین این چیزا نوشته نشده بود خیلیاشم از خودم در اوردم و ساختم خلاصه ببخشید
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 28 آذرماه سال 1382 17:26
اول سلام یادم میاد توی کتاب بیگانه ای در دهکده خوندم (البته خوب یادم نیست شرمنده)که یکی به ادما فحش داد و گفت حیوون . اون یکی گفت نگو حیون چون حیونا از ادما بهترن حالا چرا الان میگم : نوشته بود که حیونا هیچ وقت بهم دروغ نمی گن .اونا بهم فحش نمی دن .خیانت نمی کنن .ازار نمی دن همو .زیراب همو نمیزنن.دورو نیستن.خلا صه...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 25 آذرماه سال 1382 19:25
سلام دلم می خواست توی این وبلاگ از شادیا بنویسم دیگه خسته شدم بس که رفتم این وبلاگ اون وبلاگ همش غم و غصه همش ناراحتی همش بدی و زشتی قشنگیا کمن و زشتیا زیاد انقدر زشتیارو گفتیم که اون چند تا قشنگیم زیر اینهمه زشتی دفن شد مرد اما نشد این بدیا امون نداد ازشون ننویسم نذاشت تا بگم به خدا خورشید خانوم هنوز می تابه هنوز...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 11 آذرماه سال 1382 18:07
سلام چه بارون قشنگی چه مه قشنگی خیلی شاعرانس وقتی قطره های بارون با تمام قدرت به شیشه میکوبن وقتی باد زوزه می کشه و از کنار پنجره خودشو تو اتاق جا می کنه وقتی برگا دسته جمعی از درخت می ریزن زیر پات و تو بی توجه پا روشون می زاری و صدای جیغشون و نمی شنوی وقتی.......