دنیایی ساختم با اسباب زینتی و دلنشین و زیب. خواستم در دنیای ساخته شده  ام زندگی کنم. اما.... همه چیز ریخت و شکست و من دوباره ساختم م اینبار دنیااا ژر از روزمرگی و کسالت  . شهر فرنگی بود رنگارنگ و جذاب اما ژر از مه ژز از غبار  و پر از هیچ ها و هیچ ها. و ناگهان دلم برای گذشته تنگ شد .حالا قدر دنیای قدیمی را بیشتر می دانستم .من برگشتم .... تشنه خسته.. هیچ چیز از چیز های شهر فرنگ برایم قشنگ نیست خالی ست من از خالی بودن خسته ام .نا کجا اباد من کجاست ؟ناکجا اباد سبز و روشن من؟ همه اینجا انگار غریبه اند  کسی حرفهای مرا نمی فهمد کسی نمی شنود باز هم باید تنها رفت؟ تنها کوله بار را بکشم تا به ناکجا اباد برسم؟ من که می دانم نا کجا اباد اباد است من که می دانم ادمهای انجا می فهمند می نوند می بینند  .لبخند را اشک را محبت را ...و حتی بی نقاب راه می روند  سر سبزند  ... اا اینجا همه ... من خسته ام...

هر که شد محرم دل در حرم یار بماند

گوش کن می دانم نمی خوانی این حرفها را اما من ... من از حماسه می ایم از تاریکی از واهمه از خستگی.نفس نفسهای من عطش من را ببین. من نور می خو اهم من ستاره می خواهم من بلندی و اوج من پرواز می خواهم و تو بال و پر پرواز منی نگو توام شکسته ای که دیگر طاقت شکسته ندارم .من مرهم می شوم و تو نیز تو برای زخمهای من من برای زخمهای تو.