بین خودمان بماند دلم تنگ شده است ... و شیشه ی بغضم منتظر تلنگری کوچک....
می دانی تدم ها غم انگیزترین موجودات زمینند...چهره های خسته شان خسته ام می کند....افتاب اینجا خشن است... چشم را می سوزاند... ادمها انگار همه جای دنیا به گونه ای مسخ شده اند.... اینجا از خشتگی و فشار و انجا از خوشی... همه مسخند و مثل ادمکهای کوکی به دنبال مقصدی نا معلوم راه می روند و گاه می دوند.
انجا گنجشک ها از صبح زود می خواندند. صدایشان به همه جا می رسید. فریاد می کشیدند. اما اینجا صدایشان میان تمام هیاهو ها سرکوب شد.گم شد. انجا از بی حادثه گی کسل می شوی و اینجا از روزهای پر حادثه.....
شوق برگشتن داشتم (با هم) . اما باز هم :
سر ارادت ما و استان حضرت دوست......
به روزهای اخر که رسید .. ماندم میان دو راهی دل.....دیدم همه ی ان چیزهاایی که شوقشان را دشتم دیگر دلم را متلاطم نمی کنند . اینجا هم که...!!!
به اجبار روزها برگشتم . بی او.... و حالا در این افتاب خشن حس می کنم سایه ام گم شده است....
سرما بی او خشکم می کرد و گرما ذوبم می کند....
حرفهای همیشگی سلام دلتنگی سلام سلام دوباره به همه چیزهای تکراری تنهایی....
منتظرم....
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد