سال پیش همین حدود.... تیک تاک ساعت مثل پتکی به سرم بود.... گام های عقربه های ساعت بلند بود.... غبار ایینه هرروز بیشتر و صورت مغمومم  محو تر... و هوا بی رحمانه سردتر و سرد تر....

                                   نبود بر سر اتش میسرم که نجوشم....

فراق اتشی بود که من بر انگیخته  بر ان می جهیدم.... و قرار بر ان ممکن نبود.  همه چیز سنگین بود حتی بدنم روی تنم.  اینگونه بودم تا....

شهر سیاه پوش شد... انتظار در انتظار  و چه انتظاری زیبا تر از انتظار  رسیدن به این ماه عجیب... که سر بر دامان مولایم گذارم و ....اما ... روحم سبک شد... و چگونه وجود کوچک کلمات گنجایش توصیف ان روز ها را دارد....

(ای ساربان اهسته ران ... نه! نران... به سمت صحرای بی پایان نران... کارام جان را  نران...صحرا پر از بددلان است... سیاهی در کمین نشسته.... ساربان  بیا و از این کاروان بگذار و بگذر....حماسه ای خونین در پش است.... ای ساربان....حکایت این کاروان جاودانه است....اه که گرچه به پایان اید این دفتر این حماسه همچنان باقی است... )

*****
چندی بعد  فراقم فراغ شد. پا به دیاری گذاشتم که سبز بود و تمیز... همه چیز پررنگ و اسمان هیه صاف و افتابی....چیزی باری بستن راه گلوی گنجشک ها نبود. بی مهابا می خوتندند. و  ارامش موج میزد....

اما به مرور فهمیدم که این شهر دلفریب  شهر خاموشانست. گرچه ایم به کام بود و یار در کنار اما.. این خاموشی مرا هم به سمت چاه سکوت می کشید....

از سقوط گریختم و خداوند ان یار همیشه حاضرم ناظر و دست گیرمان بود....شهر خاموشان را با همه ی سکوتش گذاشتم و هیاهو ی شهرم را ترجیح دادم.

*****

من بازگشتم.او دوباره زندگی جاری شد.اما گرم  و مطبوع....و اما این روزها  دست به دامان ساربان شده ام... ماه سیاه پوش امد و من چه مشتاق این ماه گران بها هستم....

                                      من در استانه ی دالان نور ایستاده ام....

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد