سلام
دلم می خواست توی این وبلاگ از شادیا بنویسم دیگه خسته شدم بس که رفتم این وبلاگ اون وبلاگ
همش غم و غصه همش ناراحتی همش بدی و زشتی
قشنگیا کمن و زشتیا زیاد انقدر زشتیارو گفتیم که اون چند تا قشنگیم زیر اینهمه زشتی دفن شد
مرد
اما نشد
این بدیا امون نداد ازشون ننویسم نذاشت تا بگم به خدا خورشید خانوم هنوز می تابه هنوز اسمون ابیه هنوز کسی هست که تو سینش قلب ادمیزاد باشه هنوز...
یاحق
ما واسه دل خودمون مینویسیم تو برای دل ما.یاعلی
دخترم هاجر جان سلام .....اولین باراست که به سراغت می آیم ناخوانده .نوشته ات را خواندم وبرایت این ناقابل را می نویسم ...گلهای خوب وناز در مرداب می رویند وشادیها ازدرون غمها ونگرانی ها بیرون می آیند ورقص کنان ذهن را می روبانند خداوند شادی هارا دوست دارد ومن نیز وتو هم همینطور ودیگر ان هم همچنین ...سخن از جدایی گفت قارانقوش .اما توپر شور بخند .آنقدر پر شور که پر شور دوستت بدارند.(برگردان از شعر ترکی ) ولی لازمه این شوروشادابی کنارآمدن با تمام بدیهاست (به زعم من ) نمیدانم چندسال داری چگونه می اندیشی اما این را در یادداشت سه شنبه ات یافتم ...فریادهای خستگی درونت بدنبال لالایی معصومانه ای میگردند که همه آنها را باد با خود نبرده است .آوازهایی رابا خودبخوان که از روی بی قیدی نباشند وفریادهایی را سربده که سکون سنگین این غمزده گی رادر هم بشکند آوازهایت رادرهایهوی نگرانیهاوترس و وحشت روزمره گی بخوان ...
با امید اینکه کوله بار شادیت پر محتوا باشد ....قربانت
سلام هاجر جان
راستش من خودمم اینطوریم. گاهی اوقات اونقدر از غمهام مینویسم و گاهی اوقات از شادی بیمزه میشم .. همیشه اعتدال چیز خوبیه
در ثانی وبلاگت خیلی نازه :)