رو به روش نشستم. هر دفعه که می بینمش گوشه ی چشماش چروک تر می شهانگار بزرگ تر می شه.انگار اینجا نیست. با همون تیپ ساده ی همیشگی: روسری ساده و گیره ی کوچیکی زیر روسری و....
ـ نمی خواد  مقدمه بچینی از التهابت فهمیدم چته!!

ـچه کنم؟ شروع کردم!
ـبه قدرتش ایمان داری؟ توکل داری؟

ـاره اره صد در صد. اما می ترسم.از

از..........

از...........

از............

ـمی ترسی؟ نی دونی این یعنی چی؟ یعنی عین اینکه من می ترسم و خدایی ندارم!

ـنه دارم اما... سخته .خسته شدم کمی...

ـدنبال خوشبختی مطلقی؟ نگرد .نیست!  ماهی و از اب که می گیری خام خام می خوریش؟

ـاییییییی !نه ه ه ه

ـاب پز؟

ـنچ

ـ حالا بندازش توی روغن بزار حسابی سرخ بشه نمک و ابلمو(می سوزونه) .حالا  چی؟ خوشمزه می شه؟ خوب دیونه همینه دیگه  تا سرخ نشی نمی فهمی .بگو شروع کردم کمکم کن.

ـ گفتم.

ـپس غمت چیه؟

ـ نمی دونم. با خودم در گیرم.

ـ ای بچه ..حواست هست داری امتحان می شی؟ بپا روفوزه نشی!

ـ من کور شدم؟ کر شدم؟ نمی شنوم؟

ـ متاسفانه اره

ـخوب من که نمی خواستم کر شم و کور شم. می خوام ببینم و بشنوم و هضم کنم. همین کارم می کنم. همینه که گیجم می کنه.

ـ نگران نباش. اون که هست .هیچ غمت از هیچی نباشه

...............

...................

..............

******

کلی حرف.یه چیزایی گفت. شاخ در میاوردم . یه لحظه حس کردم  کلی خاطره و حرف قدیمی  رو براش تازه کردم.چشماش از یاداوریشنو برق می زد.اما اخرش یه سکوت. گفت همه ی اینا منو بزرگ کرد.

به نظرم باید بزرگ شد.مثل ادم بزرگا. قدم قدم زندگیمو دارم نگا می کنم.ااااااااااااااااا ... چه چرخیه! چه جوری می چرخه؟ می خوام منم بچرخونمش... می دونم می تونم. هم من می چرخم هم اون

ـ

می خوام دلتنگیمو بگم می خوام لبهامو نگزم بغضمو که قلمبه  جمع می شه توی گلومو هی چنگ می ندازه و می خراشه گلوم رو بعدم میادو توی چشمام  اشک می شه و  غلغل می کنه اما یوهو می بلعمشون . .. رو به یکی بگم. یکی که ملامتم نکنه دلداریم نده نه هیچی نمی خوام امروز رفتم توی یه رستوران اما فرق می کرد همه چی به صورتها که نگاه می کردم انگار همه چقدر نا اشنان..... چقدر نمی فهمن چقدر دورن... مبهوت نگاهشون می کنم....از این به بعد اوضاع فرق می کنه.حالا کسی هست که دوستش می دارم ....دوستش می دارم ....دوستش می دارم ....دوستش می دارم ....اره ه ه ه ه ....اما دلتنگش می شم نمی شه بگم که داتنگتم اخه اگه غصه بخوره غصه می خورم... پس می خندم فریاد می زنم می گم من شادم من نفس می کشم امید دارم ...اما لحظه لحظه انتظار شبو می کشم که بیادو سرمو قایم کنم توی بالشتو  .... کسی نباید بفهمه هیچ کس.... من همه ی اشکامو با یک چیز پاک می کنم با امید .امید به اینده امید به.... نمی دونم اما من به امید که زندم نفس می کشم.

ذهنم شلوغه احتیاج به ارامش و سکوت دارم.یه چند وقت سکوت که افکارم و انسجام بدم.کلی کلمه ی  تاریک و روشن توی ذهنم هست .نا مرتب و بی نظم. با خودمم حتی در گیرم. کلماتی که لا به لا شون گم شدم .من کجام؟: کبوتر سفید من- عزیز دست نیافتنی- طلوع خاکستری- رز زرد و سفید- حوض نقره- ماه- ستاره - ابر- افتاب- خنکی- نور- ابی-اب- اب زلال اب زلال اب زلال- نارنجی -صورتی- ابی- سفید- اسمان- کاسه ی سفالی ابی- نور-نور -نور- جاده- فاصله- تنهایی- همدلی- دوست داشتن- عشق- اشک- لبخند- نفس عمیق- خواب- رویا.....

من ناراحت نیستم .توکل کردم و می دونم تنها نیستم .می خندم و شیطنت می کنم.دیگه نه ه ه ه .من می خندم توام بخند

******

احتمالا دچار مالیخولیای بدخیم  شدم.... خوب می شم فقط تو غصه نخور .بعدشم حرفهای دلتنگی  میادو میره .حساب کتابم نداره.پس من الان شادم...

 

همه چیز از اول:

روزها: زمان که می گذرد غریب بودنم را بیشترو بیشتر احساس می کنم لا به لای ادمها ... و دست وپای بسته ام را... من از میان تمام همهمه ی دود و سنگ و فلز گردن کشیدم و نا کجا اباد م را دیدم . جایی که همه اشنا بودند و کسی غریبه نبود.چه می شود گفت ؟ چه می شود کرد؟ گریزی نیست از این زیستن نا گزیر .زیستن که نه تبعید ناگزیر.انگار باید بی اختیار  دفن شوی زیر خروارها خاک و عادت کنی و همزبان شوی با روزمرگی ها. شکنجه ی تدریجی... و همه را به امید بازگشت به ناکجا ابادت تحمل کنی و دم بر نیاوری و حتی چاهی نباشد که سز دز حلقوم ان فرو کنی و هق هق کنی و چاه نیز با صدای  تو یکصدا شود...و هر روز غریب تر از دیروز در میان اینهمه نا اشنا قدم بزنی به روی همگی بخندی بگریی .کجاست راه گریز کجاست نا کجا اباد من که من از همه ی این ابادی های به ظاهر اشنای ویران  می گریزم .

*****

بیگانه ای در تبعید که به( هیچ کس) در کویر سبز ناکجا اباد نامه می نوشت...

http://kaveer.blogsky.com/?PostID=72

دنیایی ساختم با اسباب زینتی و دلنشین و زیب. خواستم در دنیای ساخته شده  ام زندگی کنم. اما.... همه چیز ریخت و شکست و من دوباره ساختم م اینبار دنیااا ژر از روزمرگی و کسالت  . شهر فرنگی بود رنگارنگ و جذاب اما ژر از مه ژز از غبار  و پر از هیچ ها و هیچ ها. و ناگهان دلم برای گذشته تنگ شد .حالا قدر دنیای قدیمی را بیشتر می دانستم .من برگشتم .... تشنه خسته.. هیچ چیز از چیز های شهر فرنگ برایم قشنگ نیست خالی ست من از خالی بودن خسته ام .نا کجا اباد من کجاست ؟ناکجا اباد سبز و روشن من؟ همه اینجا انگار غریبه اند  کسی حرفهای مرا نمی فهمد کسی نمی شنود باز هم باید تنها رفت؟ تنها کوله بار را بکشم تا به ناکجا اباد برسم؟ من که می دانم نا کجا اباد اباد است من که می دانم ادمهای انجا می فهمند می نوند می بینند  .لبخند را اشک را محبت را ...و حتی بی نقاب راه می روند  سر سبزند  ... اا اینجا همه ... من خسته ام...

هر که شد محرم دل در حرم یار بماند

گوش کن می دانم نمی خوانی این حرفها را اما من ... من از حماسه می ایم از تاریکی از واهمه از خستگی.نفس نفسهای من عطش من را ببین. من نور می خو اهم من ستاره می خواهم من بلندی و اوج من پرواز می خواهم و تو بال و پر پرواز منی نگو توام شکسته ای که دیگر طاقت شکسته ندارم .من مرهم می شوم و تو نیز تو برای زخمهای من من برای زخمهای تو.