وقتی تنهایی من نا خوانده در زد و مهمان شد خم به ابرو نیاوردم و خو گرفتم به سکوتش به اشکهای وقت و بی وقتش  و ازروزنه ی تنهایی ام  که نگریستم زیبا ترین چیزها را دیدم .و کسی بود که وقتی قدم در راه گذاشتم  و دیدم که باید رفت  و غم هایم را بقچه کردم  قدم قدم نفس نفس با من امد و می اید و حرفهای نگفته ام را می شنود خستگی ها را می بیند و دستم را می گیرد اما من.... وقتی جلوتر رفتم دنیای تنهایی  حتی کسی که همیشه با من بود و هست را ندیده گرفتم و..... حالا سرگردان شدم .حالا اگر حرفی باشد اگر بغضی باشد زخم زمین خوردن هایم را بهانه می کنم و می گریم اما....

دلم می خواد بنویسم دلم می خواد مداد کمرنگم و که دستم می گیرم روی کاغذ راه بره.اما من و دلم و قلمم انگار فلج شدیم.هیهشه پر از حرف بودم حرفهای قشنگ(حتی حرفهای دلتنگی) اما حالا دلتنگ دلتنگم که باشم .......... نه دلم حرفی داره نه زبونم.و نه حتی چشمهام اشکی. سنگ شدم .هیچ حسی ندارم .هیچی. نه دلم می لرزه نه دستم نه اشکم....من... من....من.... گم شدم .اینجا گرمه  اما دستای من سرده سرده. اینجا خورشید هست اما گرماش نوازش نمی کنه ....همه چی شلوغ و ساکن پیش می ره.ذلم بارون حافظ سرما مه برگ  دفترم .... می خواد اما .... 

به یک چیز کوچک به یک چیز عادی کوچک دقت کن. به ته صدای خنده های بی وقفه ی من .می بینی؟می شنوی؟ بغض است بوی رطوبت همیشگی اشک را می دهد.اشکهایی که می بلعم و در اعماق شوره زار دلم دفن  می شوند.بی فکرم  بیهوده .هیچ چیز.در یک خلا!! حتی توان نرفتن هم ندارم. شایدم در جا می زنم.                                                                                       *****                                                                                                                         اه ...اه.... اینجا هم باید محافظه کاری کرد و هیچی ننوشت .البته می دونم حرفایی رو که با تو دارم نیازی نیست بنویسم یا حتی بگم.... گوش و چشم  نا محرم و غریبه زیاد هست.من نگفته و ننوشته تو می فهمی .درد دل زیاد هست .گوش می کنی می دونم.                                       

ـ لبریزی از  گفتن ولی در هیچ سویت محرمی نیست

گرچه حرفام تکراری گرچه حفظ شدم بس که گفتم. می دونم همه چی که دارم حساب داره باید ببینم چی دادی بهم و چی از سر خیر بهم ندادی.اما از روی تو خجالت می کشم .من از ادما از دوست داشتن از دوست داشته شدن  می ترسم از تکیه کردن دل بستن....

(حرفام هیچ ربطی بهم نداشت جمله به جمله اش حتی. خواب الودگی شب و حفای پراکنده ی گفتنی.چاره چیه؟!!)ببخشید

یا علی مدد

 

روزها وقتی می گذرند وقتی لابه لای انها گم  می شوی دیگر اینکه چه روزیست و چه تاریخی تفاوتی نمی کند.فقط خوش ترین و شیرین ترین ان ها را علامت می زنی.و اما روزهای سخت . از وحشت اینکه حک شود در دلت  جایی ثبتشان نمی کنی.اما رد پای ان روزها را از شکسته ها و خرده های دلت  از جای نم  اشک ورم کرده ی روی کاغذ باقی می ماند. روزهایی که سختند زیر بار انها قد خم می کنی. و شبهای همان روزها که در سکوت می نشینی و حتی انجا در تنهایی هم می خواهی  اشکهایت را پنهان کنی .دیشب باز هم شکستم .از همه چیز.                                                      ****                                                                               دوست داشتم ناجی باشم و کسی را از برزخ نجات دهم اما کسی نمی دانست که این ناجی خود در یک  دوزخ گم است. و حتی یارای نجات خودش را ندارد... دوزخی که هر چه می روی هرم گرمایش پوستت را بریان تر می کند و خاکستر دلت را خاکستر تر.اما گاهی نسیمی می ورزد  که التیام می بخشد و تو به امید این نسیم  میدوی و جز حرارت چیزی نمی بینی...اما می دانم که این نسیم  سرچشمه ای دارد که به شوق ان حتی گرمای ذوب کننده ی خورشید را تحمل می کنم.... من        هنوز         در این برزخ       امیدوارم

               

من هر روز مرده های  زیادی می بینم.مرده هایی که راه می روند حزف می زنند می خورند و می رقصند و نفس می کشند .مرده هایی که سرد گریه می کنند . بی روح  می خندند .مرده های بی رویا. مرده هایی که به هم حتی نیم نگاهی هم نمی کنند و نمی دانند که شاید مرده ای زیر فشار مصیبت ها تقلا می کند تا اگر ذره جانی هم باشد گم نکند . مرده هایی که می شکنند  و مرده های دیگر قدم روی خرده هاشان می گدارند. مرده هایی که از بودن و دویدن از رویا از  بیداری  از زندگی می ترسند و .....

اما من هم در این مرده ها مرده ام  چون  عادت کرده ام به دیدن این همه مرده....این همه....

******                                                                          قلم من گم شده است ونمی نویسم  نمی فهمم نمی خوانم  .و خسته ام ........

همین