(من)
(تو)
(ما)من ما رو انتخاب می کنم از بس که  ادما گفتن (من)خسته شدم .از بس همه (من) بودن دلم گرفت اخه چقدر ادم خودشو ببینه .من بین اینا (ما)رو انتخاب می کنم .ننمی گم (من) خوبم میگم (ما ) خوبیم . میگم (ما) می خوایم و....فکر میکنم اینجوری بهتره!

اول سلام بعدم اینکه متنی که نوشتم مال خودم نبود  بعدشم حرفای دلم:
یاسمین رفت عزم سفر کرد و بار سفر بست و رفت.رفت و من و با یه دنیا سوال تنها گذاشت.
رفت و بوی یاس رو هم با خودش برد .یاسمین دیر باورت کردم خیلی دیر وقتی که تو اماده ی رفتن بودی رفتنی که برگشتی نداشت .رفتی جایی که فاصلت با من فرسنگهاست.یاسمین 
طراوت دستانت رو  سبزی روحت رو دیر شناختم .و تو  من و با دل خشکیده ام رو که تازه داشت بهت خو می گرفت رها کردی.اما امیدوارم  این فاصله  منو از ذهنت  پاک نکنه .و برات قشنگترین و بهترین چیزهارو ارزو می کنم.                       یا حق

دیشب رؤیایی داشتم. خواب دیدم بر روی شن‌ها راه می‌روم، همراه با خداوند و به سوی آسمان تمام زندگیم را می‌دیدم. همیشه در تمام گذشته‌ام دو ردپا دیده می‌شد یکی مال من یکی مال خداوند. اما در بعضی جا ها تنها یک ردپا وجود داشت؛ آن جاییکه سخت‌ترین روزهای زندگیم بود. بزرگترین ترس‌ها و رنج‌ها مربوط به آن دوران بود. از خدا پرسیدم: «خداوندا! تو به من گفتی که در تمام زندگی با من خواهی بود. خواهش می‌کنم به من بگو چرا در آن لحظات دردآور مرا تنها گذاشتی؟ » خداوند پاسخ داد: «فرزندم تو را دوست دارم و به تو گفتم که در تمام مدت زندگی با توأم. من هرگز تو را تنها نگذاشتم. هنگامی که در آن روزها یک ردپا دیده می‌شد این من بودم که تو را به دوش‌کشیده‌ام. »    
                                                         

سر چار راه

یادم نمی ره که اون روز سر چهارراه پشت چراغ قرمز چی دیدم.طبق معمول چند تا بچه ی قد و نیم قد با بسته های ادامس و  فال حافظ و...سر چهارراه بودند.یه بنز بژ نمره دبی هم بود .یکی از این بچه ها که حدودا ۵-۶سال داشت و خیلی لاغر و نحیف بود با بسته ی ادامسش به سمت بنز رفت و با انگشتای کوچیکش چند ضربه به شیشه ی راننده زدکه یهو دیدم راننده از ماشین پیاده شد و شروع کرد به زدن پسر بچه.طوری می زد که فکر می کردی الانه که بدن کوچیکش زیر دست و پای راننده له می شه و جو ن می ده. اونقدر همه شکه شده بودن که نتو نستن تکون بخورن و جلوی اونو  بگیرن.خوشبختانه چراغ سبز شد و بچه ی بیچاره رو نجات داد.راننده سریع سوار شد و بچه های دیگه شروع به لقد زدن به ماشین کردن.خیلی دلم براشون سوخت ***
قدرت خوبه پول خوبه ثروتم خوبه به شرطی که روی گوش و چشم و دل ادم رو نپوشونه .طوری نشه که نفهمه مهر و محبت یعنی چی.گیریم طرف از این ادمای سر چهارراه  بدش می یومده یا کینه به دل داشته یا اعصابش خراب بوده  یا هر چیز دیگه نباید که سر یه بچه که  توی زمستون از سرما گونه هاش پوست پوست شده و به جای هوا دود می خوره و برای یه اسکناس از لابه لای ماشینا رد میشه خالی کنه .خداییش نامردیه.یعنی سنگدلی تا این حد؟!!!!!!!!

توی یه کتاب اینارو خوندم:
(چرا در زندگی مقدر است که ههمه چیز برود؟خیلی ساده است:برای اینکه متولد شدن یعنی رفتن.رفتن از همان ساعت اول.از همان لحظه ای که انسان شروع به نفس کشیدن می کند.
و تو نمی توانی با واقعیت زندگی دست و پنجه نرم کنی.)
(خوشبخت بودن یعنی چه ؟چه کسی می داند؟سعادت مثل زمان است:دارای سکون است و افرادند که می گذرند.)
(قلب کودک می بخشد اما از یاد نمی برد)
اینا همه از کتاب (خورشید را بیدار کنیم )بود کتاب فوق العده ای که مثل اون رو ندیدم و دنباله ی
کتاب (درخت زیبای من).کتابی که نویسنده خیلی قشنگ احساسات رو بیان می کنه .نویسنده ش:ژوزه مائورده واسکونسلوس.
تونستید بخونیدش  حتما!