چیمی شد اگه............اگه همه  می خندیدن؟اگه همه  مهربون بودن؟اگه...................................

دوباره سر سفره ی  کرمش نشستم .اما اینبار با دفعه های  پیش فرق می کرد.به سفره نگا کردم .چقدر بلند بود انگاری اصلا ته نداشت.همه چی توش پیدا می شد .چقدرم دورو برش شلوغ بود.حتی اونایی که انتظارشو نداشتم اومده بودن.اون موقع بود که فهمیدم  در این خونه و سفرش به روی همه ی همه بازه .یه نگا بالا کردم و گفتم:یعنی .....یعنی من لایق اینهمه هستم؟با لبخند همیشگی گفت:چرا که نه؟
چه احساس خوبی داشتم.انگار همه ی کسیسه های گناهامو که حسابشون از دستم در رفته بود و تمام راه سنگینیش کمرمو خم کرده بود  پشت در گذاشته بودم و اومده بودم تو.ته دلم گفتم کاش میشد همیشه اینجا موند .اخه اینجا وزنه ی سنگین غم و غصه رو از رو دلت برمی دارن .اینجا همه چی قشنگه ؛مهربونه .کاش می شد سجاده ام انقدر بزرگ بود که  هر جا می رفتم زیر پام حسش می کردم اونوقت بود که دیگه هیچ خاری به پام نمی رفت.
دوباره بالا رو نگا کردم خواستم بگم:دمت گرم دستت درست خیلی با حالی.اما سرم و انداختم پایین اخه چشمم افتاد به کیسه های پشت در .خجالت کشیدم .از تو چه پنهون صورتم عینهو لبو سرخ شده بود.این اشکم که بد موقع تو چشام را افتاد  .داشت می چکید که بغل دستیم بهم سقلمه زد و گفت:بی خیال ....صابخونه خیلی بزرگتر از این حرفاس......

ما عشق را از میان برده ایم  تیشه به ریشه اش زده ایم  و در خاک دلهامان  تخم نفرت کاشته ایم .مما معنای حقیقی عشق را از میان برده ایم .بی انکه بدانیم عشق هنوز هم با یک نگاه اغاز می شود .بی انکه بدانیم افق عشق وسیع تر از چشمان ماست .هر عشقی زا با غروبی می  پنداریم  در حالی که وقتی  خورشید عشق طلوع کرد  دیگر غروب نمی کند .ما عشق را زشت و  دهشتناک پمداشتیم ما ان را در میان گل و لای ها دفن کردیم . و صدای مظلومانه اش را نشنیده گرفتیم.چه سنگدل شده ایم ما .چرا چشمه ی اشکهامان گل لبخند هامان خشکیده است.؟

اول اینکه عید همگی مبارک بعدشم یه شعر راجع به عید خوندم گفتم براتون بنویسم یکمی زیاده اما به خوندنش می ارزه :
چگونه عید کنم فردا را؟
می گریم اینبار نه برای خود
نه فقط برای فرشتگان کوچکی که
                                              نا خواسته اسیر زندگی شدند
می گریم زار میزنم
امشب اخرین روز زمستان را
چگونه عید کنم؟
فردایی را که
  ذستان کوچک هزاران کودک معصوم
به سوی اسمان بلند است
و زورشان به هیچ کس نمی رسد
و دلهای  کوچکشان می تپد
برای داشتن کوچک ترین حقشان
                                               چگونه عید کنم ؟
فردایی را که امروزش اینگونه تلخ بود
می گریم زار می زنم نه برای خود
برای کسانی که می توانند اینگونه
دل شکسته ای را به درد اورند
و در دادگاه یکطرفه که حتی
نتوانم کلمه ای از حق بگویم
مرا به رگبار ببندند
                         چگونه عید کنم فردا را که هنوز
دلها و قلبهایان را خانه تکانی نکرده ایم و
شادیمان از این است که 
شیشه های خانه مان برق می زند
                            چگونه عید کنم فردا را که هنوز
هزاران کودک معصوم تسلیم زندگی
اشکهایشان را در چشمان مغرورشان پنهان می کنند
از غم بی پدری بی مادری
                                   چگونه  با اینکه
هر سال قلبم را خانه تکانی می کنم
و برق می زند چشمانم از محبت و عشق
فردا را عید کنم؟
در حالیکه اینهمه  دلهای شکسته
در سراسر دنیا به انتظاری تلخ نشسته اند
تا شاید سنگدلان تکانی بخورند و
معجزه ای رخ دهد مانند من در انتظار
کاش  فردا را عید کنیم
*****
شعری قشنگیه یعنی حرفای قشنگی توش زده دیگه خوب و بدش پای شاعرش که نمی دونم کیه . گذشته از این حرفا امیدوارم سال خوب(از همه نظرا)بهاز پر گل و لبی خندان داشته باشید
                                                              یا علی مدد

 . قظره های بارون به شیشه می خوردن .صدای  باد که از لای پنجره زوزه می کشید تمام اتاق رو پر کرده بود.جولوی ایینه نشسته بود و موهاشو شونه می کرد .نور شمع سوسو می کرد.صورتش خوب دیده نمی شد وقتی که دقت کردم  دیدم اشک از چشماش میاد اره داشت گریه می کرد و با خودش حرف می زد.گوشامو تیز کردم ببینم چی می گه .می گفت:
من محکوم به زندگی کردنم.محکوم به اینم که بمکنم و زندگی کنم.نمی دونم چرا تموم نمی شه؟اخر هین خط کجاست؟حتی نمی دونم چقدر باهاش فاصله دارم؟
هق هق گریش نمی ذاشت حرف بزنه.می گفت:دلم ی خواد فرار کنم از زندگی فرار کنم برم یه جایی که ادم مجبور نباشه زندگی کنه
هر کی می دیدش فکر می کرد بیچاره حسابی زده  تو خاکی .اما به نظر من اصلا تو خاکی نبود
اشکاشو پاک کرد  اما فایده نداشت اشکا راه خودشونو باز کرده بودن .دوباره با صدای گرفتش به حرفاش با ایینه ادامه داد .می گفت زندگی خیلی از اونی که ادم فکر میکنه سخت تره.خیلی سخته اونقدر سخت که خیلیا نمی تونن  زیر بار این سختی نفس بکشن.....
خیلی حرفای دیگه ام زد که یادم نیست اخه از طرفی خودم بغضم گرفته بود از طرفیم می ترسیدم متوجه من که پشت در بودم بشه. از حرفاش فهممیدم  دلش خیلی پره .فکر نمی کردم اصلا اینجوری شده باشه .اخه همه چیزو پشت لبخنداش پنهان می کرد.خواستم برم جولو حرفی بزنم یا جوابی بدم  اما دیدم  هیچ جوابی برای حرفاش ندارم.
یاد این شعر افتادم که می گه : پشت  لبخندی پنهان همه چیز