ما عشق را از میان برده ایم تیشه به ریشه اش زده ایم و در خاک دلهامان تخم نفرت کاشته ایم .مما معنای حقیقی عشق را از میان برده ایم .بی انکه بدانیم عشق هنوز هم با یک نگاه اغاز می شود .بی انکه بدانیم افق عشق وسیع تر از چشمان ماست .هر عشقی زا با غروبی می پنداریم در حالی که وقتی خورشید عشق طلوع کرد دیگر غروب نمی کند .ما عشق را زشت و دهشتناک پمداشتیم ما ان را در میان گل و لای ها دفن کردیم . و صدای مظلومانه اش را نشنیده گرفتیم.چه سنگدل شده ایم ما .چرا چشمه ی اشکهامان گل لبخند هامان خشکیده است.؟
. قظره های بارون به شیشه می خوردن .صدای باد که از لای پنجره زوزه می کشید تمام اتاق رو پر کرده بود.جولوی ایینه نشسته بود و موهاشو شونه می کرد .نور شمع سوسو می کرد.صورتش خوب دیده نمی شد وقتی که دقت کردم دیدم اشک از چشماش میاد اره داشت گریه می کرد و با خودش حرف می زد.گوشامو تیز کردم ببینم چی می گه .می گفت:
من محکوم به زندگی کردنم.محکوم به اینم که بمکنم و زندگی کنم.نمی دونم چرا تموم نمی شه؟اخر هین خط کجاست؟حتی نمی دونم چقدر باهاش فاصله دارم؟
هق هق گریش نمی ذاشت حرف بزنه.می گفت:دلم ی خواد فرار کنم از زندگی فرار کنم برم یه جایی که ادم مجبور نباشه زندگی کنه
هر کی می دیدش فکر می کرد بیچاره حسابی زده تو خاکی .اما به نظر من اصلا تو خاکی نبود
اشکاشو پاک کرد اما فایده نداشت اشکا راه خودشونو باز کرده بودن .دوباره با صدای گرفتش به حرفاش با ایینه ادامه داد .می گفت زندگی خیلی از اونی که ادم فکر میکنه سخت تره.خیلی سخته اونقدر سخت که خیلیا نمی تونن زیر بار این سختی نفس بکشن.....
خیلی حرفای دیگه ام زد که یادم نیست اخه از طرفی خودم بغضم گرفته بود از طرفیم می ترسیدم متوجه من که پشت در بودم بشه. از حرفاش فهممیدم دلش خیلی پره .فکر نمی کردم اصلا اینجوری شده باشه .اخه همه چیزو پشت لبخنداش پنهان می کرد.خواستم برم جولو حرفی بزنم یا جوابی بدم اما دیدم هیچ جوابی برای حرفاش ندارم.
یاد این شعر افتادم که می گه : پشت لبخندی پنهان همه چیز