پروانه را دیده ای که چگونه پر پر می زند... می توانی بفهمی از شادیست یا از غم......؟!

پروانه ای پر از شوقم!

ابشار را دیده ای؟ از چه لبریز است؟از شوق رفتن و پیوستن به دریا از شوق به بیکران پیوستن....می جوشد ... اشک شوق می ریزد....

ابشاری لبریز م!

گاهی می دومم گاهی می خرامم ... نمی دانم چه کنم سرگشته ی سرگشته انتظار فردا را می کشم....فردا مثل اغازی جدید است و. مثل تولدی دوباره.....و لحظه ی رسیدنت لحظه ی تحویل سال....

ماهی را دیده ای چگونه می رقصد....من ان ماهی در تنگ ابی اب... که منتظر تلنگر لحظه ی  سال تحویل که از این تنگ بیرون بجهد....

پرپر می زنم لبریز می شوم ....

تقویم همیشه یک چیز سرگرم کننده است... اتفاقات روز های اینده و شمارش روزها برای رسیدن به انها...همه چیز را علامت می زنم و پیش بینی و تنظیم همه چیز اما از یک ناریخ ها و روزهایی که می گذزد دیگر حوصله ی شمارش ندارم و حس می کنم گذرشان از دستم خارج است...

ولوله ی روزهای در پیش را حس می کنم در بدنم... شادی بخش است ... ا

اما باز هم گاهی دیگر با نگاه کردن به روزها شوقی نمی بینم در خودم و اسراری به چیزی ندارم...

رها در باد... پری کوچک رها در باد که دل سپرده است و خود را به باد رها کرده .. بالهای کوچکش قدرت پر زدن در باد را ندارد....باد انقدر برود تا از این روزهای دوری و دلتنگی بگذرد ...از ÷ر زدن در روزهای تقویم خسته شده است.....


همه چیز نیاز به انگیزه و اشتیاقی دارد...قبل از برگشتن همه ی وجودم اشتیاق بود اما اشتیاقی همراه با دلهره. نمیدانستم که این اشتیاق کی التهابش سرد می شود... اما به محض رسیدن داتنگ او شدم و تمام التهابم فروکش کرد....
نه حوصله ای چیزی.....فقط فکرهای بیهوده حسرت و خاطره.... لحظه هایی که دریافتمشان و لحظه هایی که رفتند.... جاهایی که می شد بروم و نرفتم.....
همیشه شروع مراحل جدید کمی اظطراب اور است و من همیشه در حال تجربه ی این هستم.....و به اندازه ی تمام مراحل در حال بزرگ شدنم....و ممکن است در تمام این مراحل چیزی را جا بگذارم....
اما نکند انقدر بزرگ شو م که مثل ادم بزرگها ادمکی کاغذی شوم؟ ....
کاغذ و قلم تنها مفر و گریز از دلتنگی.....
انقدر می نویسم و می نوسم و می نویسم که می بینم تمام صفحه ی کاغذم پر شد از کلمات تکراری....بعد به خودم می گویم که زمان را هر چقدرم در مهار دلتنگی قدر باشی نمی نوانی جلو ببری.و خیلی چیزها به دست این زمان افسار گسیخته است.....

بین خودمان بماند دلم تنگ شده است ... و شیشه ی بغضم منتظر تلنگری کوچک....
می دانی تدم ها غم انگیزترین موجودات زمینند...چهره های خسته شان خسته ام می کند....افتاب اینجا خشن است... چشم را می سوزاند... ادمها انگار همه جای دنیا به گونه ای مسخ شده اند.... اینجا از خشتگی و فشار و انجا از خوشی... همه مسخند و مثل ادمکهای کوکی به دنبال مقصدی نا معلوم راه می روند و گاه می دوند.
انجا گنجشک ها از صبح زود می خواندند. صدایشان به همه جا می رسید. فریاد می کشیدند. اما اینجا صدایشان میان تمام هیاهو ها سرکوب شد.گم شد. انجا از بی حادثه گی کسل می شوی و اینجا از روزهای پر حادثه.....
شوق برگشتن داشتم (با هم) . اما باز هم :
سر ارادت ما و استان حضرت دوست......
به روزهای اخر که رسید .. ماندم میان دو راهی دل.....دیدم همه ی ان چیزهاایی که شوقشان را دشتم دیگر دلم را متلاطم نمی کنند . اینجا هم که...!!!
به اجبار روزها برگشتم . بی او.... و حالا در این افتاب خشن حس می کنم سایه ام گم شده است....
سرما بی او خشکم می کرد و گرما ذوبم می کند....
حرفهای همیشگی سلام دلتنگی سلام سلام دوباره به همه چیزهای تکراری تنهایی....
منتظرم....

]چشم هایم را بستم و کوچه های رفته را دوباره مرور کردم. شاید پیدا کنم تکه های جامانده ام را. اخر چرا ؟ من که سر مست از شادی و غرور داشتنت دست در دست تو کوچه ها را رفتم ...
حالا لبخندهای استخوانی ام سوغات کدام کوچه بود نمی دانم....