می دانی ایثار چیست؟

.

.

.

.

.

.

. من هم نمی دانم اما به گمان با عشق مرتبط است

می دانی صحبت از چیست؟ چرا می ایم و می نشینم و  از روایت دردناک عزیزترین های این عالم قلبم فشرده می شود و اشک از دریچه های قلبم می جوشد؟  به این می اندیشم : من کجا و " مقام محمود " کجا؟!!!! اه  که این درد بزرگی است که حتی قسمت کردنی نیست. فاصله فرسنگ هاست . ایا من از ان دور از مقام محمود تو که بار ها در زیارت عاشورا از ان بی تفاوت می گذرم دیده می شوم؟

سال پیش همین حدود.... تیک تاک ساعت مثل پتکی به سرم بود.... گام های عقربه های ساعت بلند بود.... غبار ایینه هرروز بیشتر و صورت مغمومم  محو تر... و هوا بی رحمانه سردتر و سرد تر....

                                   نبود بر سر اتش میسرم که نجوشم....

فراق اتشی بود که من بر انگیخته  بر ان می جهیدم.... و قرار بر ان ممکن نبود.  همه چیز سنگین بود حتی بدنم روی تنم.  اینگونه بودم تا....

شهر سیاه پوش شد... انتظار در انتظار  و چه انتظاری زیبا تر از انتظار  رسیدن به این ماه عجیب... که سر بر دامان مولایم گذارم و ....اما ... روحم سبک شد... و چگونه وجود کوچک کلمات گنجایش توصیف ان روز ها را دارد....

(ای ساربان اهسته ران ... نه! نران... به سمت صحرای بی پایان نران... کارام جان را  نران...صحرا پر از بددلان است... سیاهی در کمین نشسته.... ساربان  بیا و از این کاروان بگذار و بگذر....حماسه ای خونین در پش است.... ای ساربان....حکایت این کاروان جاودانه است....اه که گرچه به پایان اید این دفتر این حماسه همچنان باقی است... )

*****
چندی بعد  فراقم فراغ شد. پا به دیاری گذاشتم که سبز بود و تمیز... همه چیز پررنگ و اسمان هیه صاف و افتابی....چیزی باری بستن راه گلوی گنجشک ها نبود. بی مهابا می خوتندند. و  ارامش موج میزد....

اما به مرور فهمیدم که این شهر دلفریب  شهر خاموشانست. گرچه ایم به کام بود و یار در کنار اما.. این خاموشی مرا هم به سمت چاه سکوت می کشید....

از سقوط گریختم و خداوند ان یار همیشه حاضرم ناظر و دست گیرمان بود....شهر خاموشان را با همه ی سکوتش گذاشتم و هیاهو ی شهرم را ترجیح دادم.

*****

من بازگشتم.او دوباره زندگی جاری شد.اما گرم  و مطبوع....و اما این روزها  دست به دامان ساربان شده ام... ماه سیاه پوش امد و من چه مشتاق این ماه گران بها هستم....

                                      من در استانه ی دالان نور ایستاده ام....

شده ام تنگ بلورابی که بی اب است. بی ماهی است. ترد و شکننده است و با صدای شنیدن تلنگری هیچ می شود.تکه های بند زده شده اش دوباره از هم می پاشد... روح جاری است در این تکه ها.اما برای ایستادن در مقابل همه ی تلنگرها به حتی مشتی اب نیاز است که این روح خسته و خشک شده ی  این تکه های بند زده  را طراوت ببخشد. افتاب انقدر سوزان بود که چیزی ار اب درون تنگ باقی نمامد.چنان در گرمای افتاب  ذوب شد که ابها همگی خشک شدند. تنگ تنها به گلی دل خوش است که در این بیابان تنها گل است که پیغام بهار دارد....پیغام اب دارد....ابی زلال....

گوش کن تیزتر گوش کن... فقط گوش کن و هیچ نگو............