یادداشت قبلی رو ذخیره نکردم برای ١ فروردین ٩٩ بود پرید! رفت! مهم نیست! 

وقتی هجمه ی ادمهای رفته از آرشیو سمتت میاد. ادمهایی که رفتن ادمهایی که انگار مردن و صداشون از ته چاه میاد بیرون. و دوباره روی قلبت قباری می اندازد. و اینجا درست همینجا میخوای کسی باشه که کنار شونه هاش پناه بگیری.  اما نیست و این رو باید ادامه بدی تا مدت نامعلوم. وای چقدر ما خسته ایم از دوست داشتن های نامعلوم بی سرانجام. اما همچنان ایستاده ایم به تماشا با لبان خاموش و بی اثر. نباید گفت... شاید همین هم از دست برود. شاید جای بدی باشی. 

اخ گلویم را چیزی ریز خراش میدهد. نه کرونا نیست. حرفای نگفته است. 

دارم تمرین میکنم 

باید یاد بگیرم 

بسه هرزه و هرجایی کردن حرفها . کسی دلش برا تو نمیسوزه. لازمم نیست بسوزه. 

مشکلات تو برای خودته و خودت مسیولشونی. بس نیست اینهمه برون ریزی کلامی؟ 

ول کن. اره گذشته تموم شده. اما اثرات دردش با من هست تا مدت ها. 

من دلم نمیخواز قرص بخورم. ولی باید بخورم. خیلی چیزا رو دلم نمیخواد اما هست. 

من خونه مو دوست داشتم. دم عید خونه تکونیش میکردم. بماند که نوشته های اتاقش و عکس گرفتم پاک کردم و اومد داغون شد به قول خودش و من ریشه ی نوشتنش و خشک کردم. 

و نچیدم وسایلش و چون منتظر بودم خودش به سبک خودش بچینه. من فقط خواستم اتاقش برای کار مرتب باشه و خلوت. خواستم یه تشک نوی نرم و تمیز بخرم براش همین سال اخری اما پول م  نمیرسید. براش کفش خریدم اما اون برای خودش عیدی یه تنبک و نی خرید! 

من کجام؟ 

راست گفت. سال ٩٠ توی سرما اذرماه زیر برج میلاد وایساده بودیم. اون سال بود که اون دختر فعال و کاری و رو دیده بود و من تازه دانشجو بودم. گفت من مسیر زندگیم مشخص شده تو میخوای چه کار کنی؟ 

من؟! 

مه بود! سرد بود! 

واقعا نمیدونستم میخوام چه کار کنم. من فقط درگیر بودم. با کسی که انتخاب واحدای دانشگاه و کمکش میکردم. حذف و اضافه. و در حال صحبت که چرا نمیاد دانشگاهو ...

بعد اون انجمن سینما میرفت. با اون دختر ه شروع کرد. نمیدونم چرا هیچ وقت با نمیخواست چیزی رو شروع کنه. 

و خونه نشین شد. و از کار اومد بیرون. به خاطر افسردگی زیادش . و مشکلی که در دوران نقاهتش بود. 

بعد دانشگاه به خاطر شهریه به مشکل خورد و عموی عزیز کمکی نکرد. 

و خونه بود..... 

من برای اینکه از صبح جلوی چشمش نباشم یا خوابیدن صبح تا عصرش و نبینم و دیوانه نشم و از همه مهمتر ثابت کنم منم میتونم منم توانایی دارم منم احتماعی هستم ، شروع کردم به کار و همزمان کلاسای اخلاق رفتن. و دوسال با این ترس پا از خونه بیرون میزاشتم که کسی میاد خونه ام! یا وقتی خونه بودن این تزس بود که اون با کسی بیرونه. بماند که بعد فهمیدم حتی با دوستای پسر که من و میشناختن شمال رفته اون دختر ه هم رفته اونجا. و من چقدر اب شدم و خجالت زده شدم. 

حالا نگاه میکنم. از اون سال من و دوست نداشت. و من چقدر احمقانه اون و تحت فشار دوست داشتن خودم گذاشتم. چقدر خودخواه بودم نزاشتم اون به کسی که درست داره برسه. و فکر میکردم دارم زندگی مو از دست یه ادم شیاد نجات میدم.... 

اما اشتباه کردم. جایی که دل میره باید بزاری بره. به زور برش گردونی بازم میره. توی رودربایستی دوست داشته شدن خیلی حال بدیه. 

اینها تمام  فکرهای شخصی ه منه. شاید اون داستان رو جور  دیگه ای بببنه. 

اخخخخ وبلاگ قدیمی عزیزم که مثل یه صندوق کهنه شدی و که کاغذامو مینویسم و نیمه رها میکنم توش. 

اتیش توی سینه ام که هر لحظه ابم میکنه و از چشمام میاد  اینجا بنویسم و اشک بریزم بهتره . 

ادما دیگه حوصله ی اشکا و ناله های من و ندازن. بس ه دیگه. میگن برو مشاور دکتر یه فکری به حال خودت بکن. راست میگن. قصه ی زندگی من به کسی چه! خودشون هزار مشکل دارن. گذشته ی دراماتیک فیلم سینمایی من به چه درد کسی میخوره ؟! در حد ارضای کنجکاویشون چرا. حال میکنن میشنون و گزاره ها شونو ادا میکنن و میرن. و بسه واقعا. حال بد تو بسه. برای خودته. همینجت بنویس اشکاتم بریز رو کاغذاس همینجا و تمام.

تا بعد رو بنویسم 

اینجا همان حیاط خلوتی است که میام قدم میزنم و بخوام فریاد میزنم بخوام گریه میکنم بخوام گوشه ای میشینم و سیگاری میکشم و چایی و قند میخورم. اینجا 

نجوای عاشقانه میکنم خودم برای خودم.... حافظ میگیرم ... من غم نان نخوردم... من غم  خوردم اما کنار همان چایی ام. غم را با یک قلپ چایی قورت دادم. و قند خوردم شیرین شود. ان روز اینجا نشسته بودم فهمیدم چرا مدام حافظ باز میکنم. انگار حافظ برام  حرفهای عاشقانه ی مهربان میزنه و روی قلبم دست میکشه که بالاخره یه روز این قلب انقدر میسوزه خاکستر میشه. 

 من غم نام نخوردم. اما غم مردم خوردم. ان را هم با چایی و یک حبه قند قورت دادم و دوباره فردا شد. و باز فردا مردم بودند و غمشان. 

من اما غمم غم همان عشق که نه اساطیری که از درد مردم می امد. پیچیدگی عشقی که از غم مردم می امد. ادمی که حقیقی بود ولی از دردهای پیچیده ی مردم از داستانهایی دیگر می امد و من رو در اونها فرو میبرد و ما فرو میرفتیم... و من گیر کردم.... تا بالاتر از زانو در گل....

اما جلو رفتم.... هر قدمم انگار سخره به پایم وصل بود. 

من رفتم جلو رفتم... من مردم دیدم ... من تمام روحم چنگ خورد

بزار اینجا بنویسم . کسی نیست . اینجا گلهای شمعدانی را یه گوشه گذاشتم و گلدان یاس. تابستان و پاییز گل میدهد. صدایم حرفهایم کسی را اذیت نمیکند. خودمم. 

بسه انقدر برای همه حرف زدم. 

من

هاجر  ٣٢ سال تمام 

ادمها منتظر روز زاد روزشان هستند، یا نه

به اطراف نگاه میکنم کمتر شبیه قبل است. هر سال شبیه سال قبل نیست، اما امسال دگرگون است. من در جای دیگر، مکان دیگر و قطعا در زمان دیگری و با ادمهای دیگری هستم.

و ادمهای اطراف در رفت و امد. بعضی میمانند و بعضی توقف کوتاهی دارند و بعضی نیامده میروند. و بعضی میمانند برای همیشه. اما همیشه، ابد، شاید وجود ندارد.و چقدر ما ادمها دنبال همیشه ایم. چیزی یا کسی که برای همیشه باشد. عمر این همیشه ها تا کی است؟ به هر چیز که بخواهد همیشه باشد چنگ میزنیم. اما ادمها  میروندو تو بارها خداحافظی را  تجربه کنی.

امسال فرق داشت، خیلی فرق. کسی که همیشگی بود، دیگر نبود. کسی که فکر میکردی همیشه تا ابد هست، احساسش، نبود. نبست. کمی طول میکشد تا باور کنی. اما بالاخره باور میکنی. مثل وقتی طوفان می اید، از پی ممکن است حا به جا کند و با خود ببرد. و وقتی برد، اول مبهوتی، بعد که از بهت بیرون می ایی، میبینی، در نیست، پنجره نیست، پرده نیست، نور نیست، استکان چایی ات نیست، بستر دو نفره است نیست، لباسهای دو نفره ات نیست.... و صدا میزنی... کسی نیست. هیچ صدایی نیست

و میفهمی او که همیشه قرار بود ( شاید به قرار میان ادمها) همیشه باشد، نیست

اینجاست که میفهمی عبور میکنی... میفهمی در این دنیا هم میمیری و زاده میشوی که از نو بسازی.... هر چند رنجوری

اما هنوز تا زاده شدنم راه زیاد است. اینبار برای زاده شدن خودت تصمیم میگیری. اگر صبر نکنی جنین ناقصی بدنیا می ایی. که اینبار تا دوباره ای دیگر باید ناقص باشی. اینبار جنینی هستی پر از زخم و شکستگی از طوفان و تنها رها شده. نه میتوانی فریاد بزنی چون به کسی نمیرسد، نه خودت و روحت در جسم سالمی هستی. حتی روحت مچاله است. اما صبر کن. مثل همیشه ای که فکر میکردی اگر ادمهای الان را زمان، مثل طوفان به دفعی جا به جا کند در جزیره ای چه میکنند؟ از نو میسازند

وسط این از نو ساختن ها...برای ساختن شروع میکنی دویدن و اسباب مهیا کردن، ( بدن تب دار مریض) ، گاهی ادمها با تعجب این حال دگرگون را نگاه میکنند، گاهی به شطحیاتت میخندند، گاهی افسوس و غصه میخورند، گاهی نوازشت میمکنند و مرهم میگذارند.... اما باز خودت هستی

بگذار بگویند اما ... انقدر خودت را با این اسباب مشغول میکنی که خود نحیفت و ترمیم زخمهایت میماند. و خودت گم میشوی. وسایل را هم کنار بزن. اول خودت بعد مهیا کردن اسباب اب برده

امسال تولد است. تولد تنهایی. " به مدت نا معلوم". عجله ای نیست

فعلا این مقدمه ای است برای همان جزیره و من و خدا.... فرصتی که کمتر برای کسی مهیا است

پس شکر انیس و مونس و اغوش من در تنهایی و ظلمت... 

از این فرصت دوباره ام