سیلی

دلم میخواهد جای همه ی دردهایی که از تو کشیدم و هر  لحظه میخواستم یک سیلی به صورتت بزنم که شاید سوزش قلبم را از همه ی دردها حس کنی، یک سیلی هر دو طرف صورت خودم بزنم. محکم  انگشتانم روی گونه هایم بماند... محکم بزنم تا از این کرختی و خماری و نئشگی ى دنیای توی خیالی بیدار شوم... بلند شوم... 

دلم میخواست هر بار که حرفهایت مثل سطل اب یخی روی مغز پراکنده ام میریخت، روی قلب گداخته ام هم میریخت.... سرد میشد، بی حس میشد، خون قلبم بند می امد  و این گداختگی اش خاموش میشد... 

یک سیلی محکم که از دردش اشک بریزم و اشک های قلبم خالی شود

یک سیلی محکم به خودم برای هر چه که باید میکردم و نکردم 

یک سیلی محکم برای هر چه کردی و ایستادم و فقط نگاه کردم و ارتم اب شدم 

یک سیلی محکم وقتی  برق نگاهت را برای دیگری دیدم و اب شدم 

یک سیلی محکم برای وقتی تو را ببینم نه انکه همیشه در خیالم در سفر دور و مزدیک و کافه و خیابان و کنار ادمهای دونفره میدیدم .... تا بیدار شوم 

واقعیت تلخ میست ، سم است، که  ذره ذره میکشد .... سمی که اول عضلات صورت و لبهایم رو فلج کرد و لبخندم ، نارنجی بودن لبخندم را برد.... و بعد قلبم.... 

بیدار شو

کودک  دوست داشتنی ای که مریض شد را دفن کردیم... زنده زنده.... و تو را نمیدانم.... من هم شاید با ان دفن شدم... 

چه فرقی میکند

فردا 

هنوز ادمها راه میروند... خیابان ها شلوغ و پر از قدم ادمهاست،.. هنوز ادمها دونفره راه میروند.... هنوز بین کوچه ها  بوی برنج کته با زعفران می اید... 

گلهای گلدانم را بخشیدم.... و هر کجا رفتند خشک شدند... 

حتی... ان روز که برگشتم...باغچه ی جلوی پنجره ام، از یاسم و گل گندمی خبری نبود.... رزهای وحشی با تیغ های درشت لای گل باغچه قد کشیده بودند.... 

من کجای  این خیابانهام؟... 

دلم؟ هر روز روی قلبم یخ میگذارم و با دستمال سفیدی قطره های ارام خون را از رویش پاک میکنم

دلم سیلی محکمی میخواهد .... از این خماری بیدارم کند.... یکباره قلبم را سر کند.... 

دلم سیلی محکمی میخواهد بیدار شوم..... بفهمم باور کنم که تو در رودربایستی و حس دین روزها را با من سپری کردی... اخخخخخ 

تخخخخ که دلم ماغ میکشد.... فریاد کم است.... چاهی نیست 

چاه من بالشت من و اغوش من بالشت من است.... 

دلم سیلی محکمی میخواهد که دردهای درونم را بیرون بکشد و دود در گلویم را بیرون بیاورد.... نفس بکشم... 

از این خیال و خمار هر روزه خسته ام...  

اینجا 

این اتاق خالی تنهای مجازی 

تنها جایی است که فکر میکنم شاید یک روز دور سری بزنی 

یا شاید نزنی 

اما خوب است 

یک روز که من نیستم هیچ کجا نیستم این نوشته ها هست... 

قبلتر ها  وقتی نوشته های دردهای زنانه را میخواندم فکر میکردم چقدر تاریکند..، و چرا... درد که زن و مرد نمیشناسد... اصلن چرا درد

حالا... هر روز که قلبم از گداختگی مثل شمعی اب میشود درد را میفهمم 

حالا وقتی میفهمم در این قالب جنسیتی چقدر احساس شکننده است و تو برای بدست اوردن باید چه مسیر دشواری را رد کنی میفهمم ان روزها چه میخواندم..، 

و چطور حفاظت کنی ... چطور دلت را در صندوق بزاری و عی انکارش کنی و اگر شکسته است تکه هایش را وصل کنی... 

من خواستم ...درونم دانه ای بکارم ... که جسمم و زیبایی ام که فرتوت شد ... ان دانه درختی باشد ... درخت من ریشه هایش محبت بود و شاخ و برگش تجربه ی نظاره ی من از دوران و ادمها و گذشته و اینده.... تا در انتها من نباشم و خانه ای تنها و بی اثر... 

فرزند... ما ادمی را دعوت میکنیم... به اختیار خودمان... اما جز مایملک ما میشود.... ولی او ادمی است با سرنوشتی جدا و راهی جدا که تکه ای از تو را میبرد تا ابد...

من ... خواستم  از من به جا بماند، تصویر،کلمه... و در جریان روزها گم نشوم... چه سخت تاوانی بود...

الان خاک من خشک و ریشه هایم خشک... دوباره باید بکارم.... اما....

باید اول شخم بزنم.... زیر و رو کنم... بعد دانه بکارم... اما این بار درختی که ریشه اش سیمان و سخت است برگها و شاخه اش چه میشود...

یک روز گذشته  و من نام دیگه ای دارم 

لقب دیگه ای،... 

ولی هنوز همان هاجر در حرکتم... 

دیروز وقتی قدم برمیداشتم زانوهام سست بود... و قدمهام سنگین.... 

تا به کاغذ رسیدم... باید امضا میکردم ... وقتی به " رضایت دارم" رسیدم، تمام تنم لرزید... و قلبم چروک خورد مثل اناری که فشار بدی و خون بچکد... 

اشکهام سرازیر شد و تمام ده سال به یه ثانیه ای از جلوی چشمهام گذشت.... و تو  و تو و تو... نگذشتی از جلوی چشمهام ... ایستادی... نگاهم کردی... 

اتاق کناری سفره و خنچه های عقد بود... از جلوی اینه ی عقد رد شدم... 

کدام خوشبختی و موفقیت بود که ما با هم نمیرسیدیم... 

اشکهام بی وقفه جاری بود... افتاب توی صورتم... نفیسه با همان صورت ارام  حرف میزد... و من نمیشنیدم... توی کوچه دنبال قدمهای تو بودم... دیدمت... از دور ... از پشت... میرفتی... 

صداهای توی سرم میپیچید ... حرفها... " هاجر رها کن". 

نماز ظهر پناه گرفتم خنکای مسجد... از اشک و درد به هق هف افتادم و به خودم میپیچیدم... 

نگاهها روی من بود..." ما کمکی نمیتونیم بکنیم" " مریض داری" 

صداهای گنگ نگاههای  متعجب.... و من خم شده و مار گزیده و لرزان اشک میریختم.... 

چشمم به نماز غفیله افتاد... و غروبهایی که باهم مسجد میرفتیم... و زندگی مان بحران زده بود.... غفیله میخواندم... و چقدر این کلمات این لحظه قلبم راه مرطوب و خنک میکرد: : وَ ذَا النُّونِ إِذْ ذَهَبَ مُغَاضِباً فَظَنَّ أَنْ لَنْ نَقْدِرَ عَلَیهِ فَنَادَی فِی الظُّلُمَاتِ أَنْ لاَ إِلَهَ إِلاَّ أَنْتَ سُبْحَانَک إِنِّی کُنْتُ مِنَ الظَّالِمِینَ فَاسْتَجَبْنَا لَهُ وَ نَجَّینَاهُ مِنَ الْغَمِّ وَ کذَلِکَ نُنْجِی الْمُؤْمِنِینَ

.... فنادی فی الظلمات.... 

و نجیناه من الغم... 

و هی پرسیدم.... کدام نجات که من از اعماق چاه تاریک زخم خورده ی دل شکسته صدایت زدم ... کدام نجات.... 

زنها دورم جمع شدند... نگاهها را از پشت لایه های اشک تار میدیدم ... و صداها محو و دور در سرم میپیچید...." تقوا پیشه کن... خدا از جایی که حساب نمیکنی به تو میرساند..." " صبر کن واستعینوا باصبر والصوات"... صبر کن.... از کنارم مفاتیح قطوری با صفحه ی باز شده جلوم گذاشته شد... نماز حضرت رسول است مجرب است... زیر چشمهاش و پلک های چروک خورده اش رد اشک میدیدم... اما اشک دیدم را تار کرده بود.... خواندم... نماز مجرب را خواندم... 

و غفیله را بین نماز ظهر و عصر... به " کذا و کذا " که رسیدم دیدم دلم خاموش است.... هیچ حاجتی نیست.... جز مهری عمیق و ساکت....دلتنگی دلتنگی دلتنگی... امانم را بریده 

بعد از نماز دوباره.... صدای زنها و حرفهاشان که هیچ کدام رو نمیفهمیدم... یکی میگفت شاید بشه کمکش کنیم... ان یکی میگفت بگذارید به حال خودش باشد.... 

و من مار گزیده به خودم میپیچیدم.... 

و صدای صلوات بود...." رفع گرفتاری ها صلوات"... کدام گرفتاری؟! 

"براورده شدن حاجات صلوات"....کدام حاجت؟! 

تنم را بلند و کمر خمیده ام را راست کردم و از مسجد بیرون امدم... 

هنوز روز است و افتاب ظهر تیز تابستان که چشمهام را میزند.... 

ابی به صورتم زدم... که اشک برود که بتوانم این شهر حرارت گرفته را بهتر ببینم... 

تلفن ها: هاجر تمام شد .... رها کن...

خانه:

سعی کردم عادی باشم... عادی نبودیم.... 

سرم را روی بالش گذاشتم و ساعتها خوابیدم... چرا این سینه ی سنگین رها نمیشه... 

نماز مغرب و غفیله و عشا... 

اما بعد از نماز ... 

نفسی رو قلبم رد شد.... نه خشمی بود نه کینه ای... نه آهی.... 

انگار هیچ گلگی ای از تو نبود... انگار کسی قلبم را فوت کرد... و رفت همه ی کدورت ها.... 

و باز ماند تو... 

هی دلم را الک کردم هی الک کردم هی الک کردم... از لا به لای الک ها... تکه هایی ماند که برق میزد.... ماند دوست داشتنم.... و دلتنگی عمیق ترم.... 

شب

سوار ماشین حبیبه کنارم... نمیشنیدم.... فقط جاده را میدیدم.... همان راههایی که باهم خیلی بارها رفتیم.... 

تکه های براق طلایی... در شب ... از دلم برق میزد... ماه نور نداشت... صدای غوک و جیرجیرک ها و بوی درخت و رطوبت اب....و جاده ای که تابستان و زمستان رفته بودیمش... حالا تو نه هستی نه نیستی.... 

فقط مهر عمیقی هست و دلی تنگ ... بی هیچ امید و انتظاری.... 

گفتند بعد از این ایه... دل سرد و ارام میشود... دلم ارام شد اما مهری دوباره در دلم شعله زد.... 

" و نجیناه من الغم".... " فنادی فی الظلمات".... " واستجبنا له" 

و بر اب و ماه رها کردم.... 

چقدر باید یخ کنی تا باور کنی هوا سرد است؟ تا باور کنی دستهایش سرد سرد سرد است.... چند سال باید بگذرد و نبینی و خودت را گول بزنی و در وهم دوست داشته شدنت با خیال و نبودن ها و نامردی هایش خودت را گول بزنی و عاشقی کنی؟ چقدر؟ باز هم خواب ببین و در خواب اشک بریز. چقدر مهمی؟!  هیچ! حق اولیه ات را هم نادیده میگیرد و نمیدهد! خانه را سیل ببرد.... دوباره رو ویرانه ها خانه میسازی اما دل را که سیل ببرد و اتش بسوزاند،  اواره شود کجا دوباره سکنا بگیرد؟ پراکندگی بد دردیست... میدانم دچارش میشود،.. حالا زود است... حالا سر و دلش گرم وهمی است.... 

من اما تمام دردهای روح و تنم را در چاه فریاد میزنم.... وقتی صدایم به جایی نمیرسد "أمن یجیب" میخوانم.... سوختگی دل و تنم را میبیند... 

از همه ی این دنیای بی پناه و حس اوارگی.... کسی هست که اگر بودنش را باور کنم همه را کفایت میکند.... 


و من بی پناه اواره شده فردا که رمضانش شروع میشود از این دنیای ترسناک پناه میگیرم به رمضانش.... 

چشمهایم و اشکهایم و وحشت تن و دل و روحم خسته ام کرده... این بی قراری مدام.... و پریشان حاای....اخر " هاجر" هم جایی درخت نخل خرمایی دید و نشست.... حتی تو بگیر از فرط خستگی.... من کجا دارم ؟ من که با پای تاول زده ام فقط میدوم..... و قلب سوخته ام!!! 

سرم پر از صداست.... و همهمه

ده سال پیش این شب ما عقد کردیم و عهد بستیم... چه عهد سستی که هر چند سال نظرش پی نظری برود و دل شکسته ی مرا نبیند.... 

و سال قبل ... این شب... وقتی من به قهر و دل شکسته از خانه امدم... نه به دلجویی که خشم با نامه ی سیاهی من را اواره کرد.... مینویسم اوارگی و پراکندگی  رو لمس نکرده.... بچه ای که میشد بود و افیون و نگاه به بیرون تو از ما گرفت و دل من را به زندگی نا امن ... گرچه سکوت کردم اما سوختم...و عزم رفتن موقتی ام بیشتر.... ( تو بگیر همه اینها داستان باشد و زایده ی دهن من ، بهتر عذاب  دلت را شاید کمتر کنی)

و من از خشم هر چی بود گفتم ولی باز متهم تر که تو خشمکین شدی.... مثل گوزن زخم خوردی دست و پا و دل سوخته ی در چاه افتاده.... که ماغ میکشد و از ان بالا بر سرش اتش میریزند.... و من هی میسوزم.... 

اما نترس 

فردا رمضان است

شاید همان درخت نخل است که باید تکیه کنی و ارام باشی تا.... 

تا نمیدانم و چه و کجا!

فردا رمضان ااست... میشود نترسی.... 

فقط به عشق فکر نکن.... تا هزارباره نمیمیری تا دل سوخته ات باز خاکسترش اتش نگیرد.... تو نیستی.... کسی هست،... جای تو که مجالی برای دلتنگی و حسرت نمیگذارد.... برو... اواره باش... فعلا در این بیغوله.... رمضان همان درخت نخل خرمای " هاجر" است برای نفسی تازی کردن و پلک روی هم گذاشتن و پناه گرفتن....

حالم حال خوشی نیست

حال رنجور زخم خورده ای که گوشه ای افتاده و هی تهدید به ضجر بیشترش میکنن! 

چرا تو نیستی؟ چرا نیستی؟ اون ادم کجاست؟ اونی که من میشناختمش.... کجاست! دلش تنگ نیست؟ 

نه

باور کن نیست

توی خونه ای رفت که ده سال خاطره داشتین.... بیخیال نبودنت.... بی فکر اینکه کسی نیست که دیگه در و براش باز کنه یا توی تاریکی اتاق منتظرش باشه، یا میزی که  ظرف غذا روش چیده شده باشه....

پیش خونی که روش گل گذاشته شده.... 

بستری که خالی ه! 

نیست!

توی همون خونه داره لذت میبره، زندگی میکنه! جای تو خالی نیست، دلش تنگ نیست... 

از خشم و درد میخوام فریاد بزنم! 

اشک امانم نمیده!