من روی زمینم 

اما حرف ادما رو نمیشنوم

میشنوم چرا 

کامل خوب دقیق ضبط میکنم 

من رو زمینم

اما نمیدونم دقیق زمین کجاست

من روی زمین سیاره ی خودم و دارم

هر شب میرم اونجا از زمین و ادما قایم میشم

اینجا شلوغه 

هواش کثیف ه 

ادماش بدن 

بی معرفتن

جات میزارن

تنهات میزارن

من زمین و توصیف کردم 

اما سیاره ی خودم و هنوز نه 

چون نمیدونم چه شکلی ه

باید شروع کنم ساختنش

راستش 

چرا حال من دوباره بده

چرا حس وهم الود دارم....

چرا همه چی دور و برم یه جوری ه 

مثل سایه های رنگی ه 

که لمسشون میکنم....

اما نمیکنم....

حسشون انگار از من رد میشه

شدیدا دلم یه آغوش میخواد 

دوتا دست 

که تنم و نوازش کنه 

و مچاله شم تو ّ بغلش و خوابم ببره 

و تنم از حرارت تنش گرم شه....


من با تو معامله کردم، من به تو پناه اوردم، من جز تو هیچ وقت کسی رو نداشتم، هیچ کس جز تو به اندازه ی تو رفیق و پناه نبود.‌تو دیدی دلم خوشحالی آدما رو میخواد، تو میدونی از ته دلم نمیخوام آدمی تنها باشه. اما  تو میدونی عمق تنهایی و بلاتکلیفی مو که مجبورم تمام بی قراری و زنونگی مو درونم سرکوب و قایم کنم. 

من ترسیدم، سرکوب شدم ، دلم و حرفمو خوردم. 

حالا که تو دیدی حالا که تو میبینی، عزتم بده، اروومم کن. چرا در عین قرار دچار بی قراری میشم، زمین تو اینهمه پهن، نعمت تو اینهمه گسترده، کجا جای قرار و سکنای منه؟ چه دلم، چه تنم؟ 

هاجر تو اگر بی قرار بود از بی قراری و عشق سعی صفا و مروه رفت، من توان ندارم، دلم نمیکشه، نه دویدن، نه جنگیدن. تسلای من کجاست؟من تسلای خودم و دلم و از تو خواستم. چقدر دلم بشکنه؟ چقدر دلم و بخورم؟ بغض شه تو گلوم و غمباد شه؟ 

خونه ی من کجاست که لب پنجره اش گلدون بچینم و روی اجاقش چایی تازه دم کنم؟ یه خواب راحت بی اینکه بیدار شم،  تو بگو کجاست تو بگو کجام جایی که ازش چمدون جمع نکنم برم؟! تو بگو ایثار کجاست؟!


حالا.... این سال غریب 

که غربتم گلوم و چنگ میندازه توی چهاردیواری این شهر. 

ادم، ادمها، اونهایی که هستن و نیستن. 

انتظار.... گلوم و فشار میده.... 

من کجای دفتر روزانه نوشته میشم؟ اصلن نوشته میشم؟! 

این شعر زمزمه میشه: 

این حال من بی توست 

بغض غزلی بی لب 

افتاده ترین خورشید 

زیر سم اسب شب 


...

در استانه ی پایان ۳۲ سالگی قرار دارم... 

و در مسیری بسیار بی ثبات و نامعلوم ...

و در تعلیق مدام....

.... 

تولدت مبارک هاجر گمشده در زمان و مکان

کارم ز دور چرخ به سامان نمیرسد

کارم ز دور چرخ به سامان نمیرسد

کارم ز دور چرخ به سامان نمیرسد

کارم ز دور چرخ به سامان نمیرسد

کارم ز دور چرخ به سامان نمیرسد

در باغ که رفتی انگورهای یاقوتی که دیدی و چیدی و خوردی 

از یادت رفت؟ 

بعد که از یادت رفت که انگور تو برای بیماری شفا بود 

هم شهر یادت رفت و هم شفا 

و بیمار تو...

.....

حالا بین درختهای تاکستان گم شدی  

پراکنده شدی 

رفتی 

ولی 

خدا نصیب نکند پراکندگی را...

بدجور است 

گاهی بین تاکستان پراکنده نمیسوی 

پایت از لجنی به لجنی دیگر فرو میرود 

حتی نمیتوانی قدم برداری

خسته نشدی؟ 

من خسته شدم 

من از پراکندگی خسته شدم 

پراکندگی‌ روح و تن....

یک دست میخوام 

که دستم رو وقتی سرده گرم بگیره 

یک دست میخوام 

که شونه هامو فشار بده 

که اشک رو از گونه ام با نوک انگشت پاک کنه 

یک دست میخوام 

که گاهی محکم بغلم کنه 

سرمو ارووم بزارم و ساعتها بخوابم 

پشتم گرم باشه 

اما 

نیست

و دارم عادت میکنم منتظر نباشم 

منم رهگذر باشم

دارم عادت میکنم 

خودم خودم و بغل کنم

دارم عادت میکنم به همین بالشتی که شبا کنارم دراز میکشه و پشت و گرم میکنه 

اسم این عادت 

" تنهایی " به مدت نامعلومه