حالم حال خوشی نیست

حال رنجور زخم خورده ای که گوشه ای افتاده و هی تهدید به ضجر بیشترش میکنن! 

چرا تو نیستی؟ چرا نیستی؟ اون ادم کجاست؟ اونی که من میشناختمش.... کجاست! دلش تنگ نیست؟ 

نه

باور کن نیست

توی خونه ای رفت که ده سال خاطره داشتین.... بیخیال نبودنت.... بی فکر اینکه کسی نیست که دیگه در و براش باز کنه یا توی تاریکی اتاق منتظرش باشه، یا میزی که  ظرف غذا روش چیده شده باشه....

پیش خونی که روش گل گذاشته شده.... 

بستری که خالی ه! 

نیست!

توی همون خونه داره لذت میبره، زندگی میکنه! جای تو خالی نیست، دلش تنگ نیست... 

از خشم و درد میخوام فریاد بزنم! 

اشک امانم نمیده! 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد