منتظر هیچ کس و هیچ چیز و هیچ کجا نیستم.... منتظر هیچ محبتی نیستم 

گرچه دل ساده ام به لبخند شاید گول بخورد.... اما دلم خوش خیال است....

انتظار از هر انچه دلخوشی است بیهوده است. حتی اگرسمتش بروم از من دوتر میشود... سکوت... ادمهای سکوت کرده... و من سکوت کرده با درونی پر از هیاهو... گیج میخورم.... 

کجایی؟ من اینجام.... گوشه ی دنج اتاقم... یا بین خیابونهای شلوغ... آشنایی نیست... هیچ کس نیست.... همه صداهای غریبه های دور است.... 

اشکام میاد....کی زخمام تموم میشه 

بی رحم شدم...میخوام تنها باشم...

این ادمای اطراف چی میگن....

چرا کسی نیست...

تمام تنم از یاداوری ها میلرزه

حالم چقدر بده 

من چقدر تو رو خواستم و کجاها برای با تو بودن جنگیدم.... تو ندیدی.... دلم مرد.... خشک شد... انقدر بزرگت کردم تو دلم که دوباره جون گرفت.... وقتی وایسادم عاشق شدنتت و نگاه کردم 

وقتی وایسادم برای خودم از خیانت تبریه ات کردم 

وقتی کفتم اگر الان برم بعدا من و نمیبخشی چون یه ادم لکاته از حال وهم الود تو سواستفاده میکرد... از حسرت پدر نداشته ات...وایسادم خرد شدم تحقیر شدم توهین شنیدم دیدمت 

اما وایسادم

که تو یه روز اینجور من و طرد کنی 

و حال بد من و نبینی....

بچه؟! 

من از تو گرفتمش یا احساس نا امنی ای از روابط تو و حمله ها و شوکهای عاطفی ای که به من وارد میکردی؟! 

یادته؟ نیت کردی کربلا بری وقتی زندگیمون درگیر یه ادم مزاحم شده بود؟  

به خودم قول داده بودم اگر بار دیگه ای تکرار شد، به احدی حرفی نزنم، نکنه مورد قضاوت قرار بگیری. به روی تو نیاوردم اما لحظه لحظه میلرزیدم و درد میکشیدم....گفتم سکوت کن.... به کوه و ورزش پناه بردم و گریه های شبانه دربالشت....

و عزم کربلا کردی..... هنوز رعشه ای که توی سلول های تنم از تنهایی و وحشت و یه ادم دیگه  و ماجراهای دیگه افتاده بود یادمه.تنم و گلوم از درد میسوخت.... التماست کردم نری کنارم بمونی.... یکم ارووم شم. ولی رفتی....حتی نهواستی من و ببری....رفتی..... که بری کربلا.

پشت مرز موندی و نرفتی....برگشتی

و گفتی بچه.... 

و اگر بازی بازی بهانه ی رفتن میاوردم که خارج از ایران بچه دار شم، اون شب از ترس مصمم شدم که الان نه...وجودم نازک و شکننده شده، تحمل نا امنی رو نداره!

قبل یا بعد این اتفاق بود، توی جوب افتادنم و کبودی و ورم تنم.... و تو.... 

و باز چند روز قبل و بعد این اتفاق.... رفتی کرج. رفتی تا صبح بیرون.... من شب خونه تنها.... ترسیده.... 

و هی ترس هی ترس هی ترس....


دنیای عجیبی است ، سخت ناپایدار.سخت سست و پوشالی. نه به رفیق اعتبار هست نه به یار. نه به عشق. وقتی اینچنین سست است به ماندگاری چه اطمینان؟  همه ای که روزی  بودند به یک شب ناپدید میشوند ... پس چه اعتبار به عشقی عمیق که جانانه  برایش جنگیدی؟ حالا هر چه نگاه میکنی فقط التماس بودی و طرد شدن.  

و چند روز است که فکر میکنم تمام دلم یک طرفه بود... هیچ حس و تلاشی نبود. وقتی غمگین شدم وقتی گم شدم ... رها شدم

سه تار من.... چند بار در این سالها کششم به سه تارم زیاد شد اما هر بار نشد...خودم را نسبت به نواختن ناتوان دیدم. تا این اواخر، که دلم خواست در خلوت خودم بخزم و کتابهایم را  ورق بزنم و شعر بخوانم و چند خطی بنویسم( نوشته هایی که مینوشتم حتی نمیدانست و نخواند و ندانست از حال من)و سه تارم را بغل کنم و باهم از دلم بزنیم. 

سه تاری که بود را بردم کنارش نشستم سیم هایش نو شد، اموزشگاه رفتم و روز و ساعت تعیین کردم، کتاب خریدم... تا دوباره شروع کنم.... 

روی مبل رها بود.... کنار کتاب. میزدم که دوباره انگشتانم روی ساز حرکت کند... 

دید و گفت: این و اگر قبلا تعمیر میکردی برام ارزش داشت الان نه. 

ساکت شدم. باز از ان لحظه ها بود که اگر حرف میزدم مثل همیشه مورد ظن واقع میشدم.  نگفتم برای حال دل خودم. که باز فکر میکرد برای جلب توجهش این کار را کردم. 

تا گذشت ... 

روز رفتنش سه تار رو جمع کرد: تو از موسیقی چه میفهمی؟ فهم تو با من که موسیقی رو جویدم یکی ه؟ 

و سه تار رو برد.... برد.... برد....

دوباره خشکیدم.... 

دوباره تحقیر... 

حالا دلم مثل چوب خشکیده ای که زیر پوستش درد جوانه دارد، سه تارم را کتابهایم را نوشتنم را میخواهد. دور از ادمها. 

پیگیر شدم سه تار من را داده بود به دوست دوستش....( بی خبر از من)! 

سه تار ترک برداشته و ارزش تعمیر ندارد ، مشقی بوده. 

مهم نیست... چیزی که میخواهی را باید دنبالش بروی....