اینجا 

این اتاق خالی تنهای مجازی 

تنها جایی است که فکر میکنم شاید یک روز دور سری بزنی 

یا شاید نزنی 

اما خوب است 

یک روز که من نیستم هیچ کجا نیستم این نوشته ها هست... 

قبلتر ها  وقتی نوشته های دردهای زنانه را میخواندم فکر میکردم چقدر تاریکند..، و چرا... درد که زن و مرد نمیشناسد... اصلن چرا درد

حالا... هر روز که قلبم از گداختگی مثل شمعی اب میشود درد را میفهمم 

حالا وقتی میفهمم در این قالب جنسیتی چقدر احساس شکننده است و تو برای بدست اوردن باید چه مسیر دشواری را رد کنی میفهمم ان روزها چه میخواندم..، 

و چطور حفاظت کنی ... چطور دلت را در صندوق بزاری و عی انکارش کنی و اگر شکسته است تکه هایش را وصل کنی... 

من خواستم ...درونم دانه ای بکارم ... که جسمم و زیبایی ام که فرتوت شد ... ان دانه درختی باشد ... درخت من ریشه هایش محبت بود و شاخ و برگش تجربه ی نظاره ی من از دوران و ادمها و گذشته و اینده.... تا در انتها من نباشم و خانه ای تنها و بی اثر... 

فرزند... ما ادمی را دعوت میکنیم... به اختیار خودمان... اما جز مایملک ما میشود.... ولی او ادمی است با سرنوشتی جدا و راهی جدا که تکه ای از تو را میبرد تا ابد...

من ... خواستم  از من به جا بماند، تصویر،کلمه... و در جریان روزها گم نشوم... چه سخت تاوانی بود...

الان خاک من خشک و ریشه هایم خشک... دوباره باید بکارم.... اما....

باید اول شخم بزنم.... زیر و رو کنم... بعد دانه بکارم... اما این بار درختی که ریشه اش سیمان و سخت است برگها و شاخه اش چه میشود...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد